۵۳۱ بار خوانده شده

غزل ۵۹۹

چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
که‌ش یار هم آواز بگیرند به دامی

دیشب همه شب دست در آغوش سلامت
و امروز همه روز تمنای سلامی

آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی

از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی

در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد
خو کرده صحبت که برافتد ز مقامی

بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی

چندان بنشینم که برآید نفس صبح
کان وقت به دل می‌رسد از دوست پیامی

آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد
الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی

زان عین که دیدی اثری بیش نمانده‌ست
جانی به دهان آمده در حسرت کامی

سعدی سخن یار نگوید بر اغیار
هرگز نبرد سوخته‌ای قصه به خامی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۵۹۸
گوهر بعدی:غزل ۶۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.