۵۸۰ بار خوانده شده

غزل ۵۷۸

تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
نظر به حال پریشان ما نیندازی

وصال ما و شما دیر متفق گردد
که من اسیر نیازم تو صاحب نازی

کجا به صید ملخ همتت فرو آید
بدین صفت که تو باز بلندپروازی

به راستی که نه همبازی تو بودم من
تو شوخ دیده مگس بین که می‌کند بازی

ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان
نمی‌برد که من از دست ترک شیرازی

و گر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی

کدام سنگدل است آن که عیب ما گوید
گر آفتاب ببینی چو موم بگدازی

میسرت نشود سر عشق پوشیدن
که عاقبت بکند رنگ روی غمازی

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی
چه دشمنیست که با دوستان نمی‌سازی

من از فراق تو بیچاره سیل می‌رانم
مثال ابر بهار و تو خیل می‌تازی

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
که گر به قهر برانی به لطف بنوازی

تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را
به یک ره از نظر خویشتن بیندازی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۵۷۷
گوهر بعدی:غزل ۵۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.