۴۹۱ بار خوانده شده
دیدم امروز بر زمین قمری
همچو سروی روان به رهگذری
گوییا بر من از بهشت خدای
باز کردند بامداد دری
من ندیدم به راستی همه عمر
گر تو دیدی به سرو بر قمری
یا شنیدی که در وجود آمد
آفتابی ز مادر و پدری
گفتم از وی نظر بپوشانم
تا نیفتم به دیده در خطری
چاره صبر است و احتمال فراق
چون کفایت نمیکند نظری
میخرامید و زیر لب میگفت
عاقل از فتنه میکند حذری
سعدیا پیش تیر غمزه ما
به ز تقوا ببایدت سپری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
همچو سروی روان به رهگذری
گوییا بر من از بهشت خدای
باز کردند بامداد دری
من ندیدم به راستی همه عمر
گر تو دیدی به سرو بر قمری
یا شنیدی که در وجود آمد
آفتابی ز مادر و پدری
گفتم از وی نظر بپوشانم
تا نیفتم به دیده در خطری
چاره صبر است و احتمال فراق
چون کفایت نمیکند نظری
میخرامید و زیر لب میگفت
عاقل از فتنه میکند حذری
سعدیا پیش تیر غمزه ما
به ز تقوا ببایدت سپری
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل ۵۴۹
گوهر بعدی:غزل ۵۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.