۴۴۷ بار خوانده شده

غزل ۴۵۸

گر متصور شدی با تو در آمیختن
حیف نبودی وجود در قدمت ریختن

فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست
کاو بتواند چنین صورتی انگیختن

کیست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق
که‌ش نه مجال وقوف نه ره بگریختن

داعیه شوق نیست رفتن و باز آمدن
قاعده مهر نیست بستن و بگسیختن

آب روان سرشک و آتش سوزان آه
پیش تو باد است و خاک بر سر خود بیختن

هر که به شب شمع وار در نظر شاهدیست
باک ندارد به روز کشتن و آویختن

خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتن است
چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۴۵۷
گوهر بعدی:غزل ۴۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.