۶۱۰ بار خوانده شده

غزل ۳۴۹

بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول

تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول

آخر نه دل به دل رود انصاف من بده
چون است من به وصل تو مشتاق و تو ملول

یک دم نمی‌رود که نه در خاطری ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول

روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه دخول

گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول

نفسی تزول عاقبة الامر فی الهوی
یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول

ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجاة ور قبول

ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست
یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول

دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی‌رودم همچنان فضول

سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر
عیار دست بسته نباشد مگر حمول
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۴۸
گوهر بعدی:غزل ۳۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.