۲۳۱۶ بار خوانده شده

غزل ۳۳۶

رفتی و نمی‌شوی فراموش
می‌آیی و می‌روم من از هوش

سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش

پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمی‌رسد به آغوش

جور از قبلت مقام عدل است
نیش سخنت مقابل نوش

بی‌کار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش

دوش آن غم دل که می‌نهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش

آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش

شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش

بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش

آتش که تو می‌کنی محال است
کاین دیگ فرونشیند از جوش

بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش

ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش

گر توبه دهد کسی ز عشقت
از من بنیوش و پند منیوش

سعدی همه ساله پند مردم
می‌گوید و خود نمی‌کند گوش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۳۵
گوهر بعدی:غزل ۳۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.