۴۳۲ بار خوانده شده

غزل ۲۸۳

سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید

گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد
خلوت نشین جان را آه از حرم برآید

گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه
تا ره روان غم را خار از قدم برآید

گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید

عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول
کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید

گویند دوستانم سودا و ناله تا کی
سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید

دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی
ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید

هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۸۲
گوهر بعدی:غزل ۲۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.