۴۱۹ بار خوانده شده

غزل ۲۷۶

به حسن دلبر من هیچ در نمی‌باید
جز این دقیقه که با دوستان نمی‌پاید

حلاوتیست لب لعل آبدارش را
که در حدیث نیاید چو در حدیث آید

ز چشم غمزده خون می‌رود به حسرت آن
که او به گوشه چشم التفات فرماید

بیا که دم به دمت یاد می‌رود هر چند
که یاد آب به جز تشنگی نیفزاید

امیدوار تو جمعی که روی بنمایی
اگر چه فتنه نشاید که روی بنماید

نخست خونم اگر می‌روی به قتل بریز
که گر نریزی از دیده‌ام بپالاید

به انتظار تو آبی که می‌رود از چشم
به آب چشم نماند که چشمه می‌زاید

کنند هر کسی از حضرتت تمنایی
خلاف همت من کز توام تو می‌باید

شکر به دست ترش روی خادمم مفرست
و گر به دست خودم زهر می‌دهی شاید

تو همچو کعبه عزیز اوفتاده‌ای در اصل
که هر که وصل تو خواهد جهان بپیماید

من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق
عنان عقل ز دست حکیم برباید

نگفتمت که به ترکان نظر مکن سعدی
چو ترک ترک نگفتی تحملت باید

در سرای در این شهر اگر کسی خواهد
که روی خوب نبیند به گل برانداید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۷۵
گوهر بعدی:غزل ۲۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.