۳۴۷ بار خوانده شده

غزل ۲۶۷

سروبالایی به صحرا می‌رود
رفتنش بین تا چه زیبا می‌رود

تا کدامین باغ از او خرمترست
کاو به رامش کردن آنجا می‌رود

می‌رود در راه و در اجزای خاک
مرده می‌گوید مسیحا می‌رود

این چنین بیخود نرفتی سنگدل
گر بدانستی چه بر ما می‌رود

اهل دل را گو نگه دارید چشم
کان پری پیکر به یغما می‌رود

هر که را در شهر دید از مرد و زن
دل ربود اکنون به صحرا می‌رود

آفتاب و سرو غیرت می‌برند
کآفتابی سروبالا می‌رود

باغ را چندان بساط افکنده‌اند
کآدمی بر فرش دیبا می‌رود

عقل را با عشق زور پنجه نیست
کار مسکین از مدارا می‌رود

سعدیا دل در سرش کردی و رفت
بلکه جانش نیز در پا می‌رود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۶۶
گوهر بعدی:غزل ۲۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.