۳۷۷ بار خوانده شده

غزل ۲۵۸

مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود

چنان مست دیدار و حیران عشق
که دنیا و دینم فراموش بود

نگویم می لعل شیرین گوار
که زهر از کف دست او نوش بود

ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا بر و دوش بود

به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود

نمی‌دانم این شب که چون روز شد
کسی بازداند که باهوش بود

مؤذن غلط کرد بانگ نماز
مگر همچو من مست و مدهوش بود

بگفتیم و دشمن بدانست و دوست
نماند آن تحمل که سرپوش بود

به خوابش مگر دیده‌ای سعدیا
زبان درکش امروز کان دوش بود

مبادا که گنجی ببیند فقیر
که نتواند از حرص خاموش بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۵۷
گوهر بعدی:غزل ۲۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.