۴۰۷ بار خوانده شده

غزل ۲۴۰

چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند

دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست
سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند

سحر گویند حرامست در این عهد ولیک
چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند

غرقه در بحر عمیق تو چنان بی‌خبرم
که مبادا که چه دریام (؟) به ساحل نکند

به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند

هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت
چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۳۹
گوهر بعدی:غزل ۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.