۵۹۰ بار خوانده شده

غزل ۱۳۹

دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت

خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد
مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت

دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
سایه‌ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت

به دم سرد سحرگاهی من بازنشست
هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت

الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل
در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت

دل شوریده ما عالم اندیشه ماست
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت

بربود انده تو صبرم و نیکو بربود
بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت

دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد
سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۱۳۸
گوهر بعدی:غزل ۱۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.