۵۷۸ بار خوانده شده

غزل ۱۳۵

آن را که میسر نشود صبر و قناعت
باید که ببندد کمر خدمت و طاعت

چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار؟
گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت

گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید
تعذیب دلارام به از ذل شفاعت

از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم
امکان شکیب از تو محالست و قناعت

گر نسخه ی روی تو به بازار برآرند
نقاش ببندد در دکان صناعت

جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند
خود شرم نمی‌آیدش از ننگ بضاعت

دریاب دمی صحبت یاری که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت

انصاف نباشد که من خسته ی رنجور
پروانه ی او باشم و او شمع جماعت

لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد
با گردش ایام به بازوی شجاعت

دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت
با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۱۳۴
گوهر بعدی:غزل ۱۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.