۴۰۷ بار خوانده شده

غزل ۱۱۳

مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست

کسی که روی تو دیدست از او عجب دارم
که باز در همه عمرش سر تماشاییست

امید وصل مدار و خیال دوست مبند
گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست

چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق
به دست باش که هر بامداد یغماییست

به بوی زلف تو با باد عیش‌ها دارم
اگر چه عیب کنندم که بادپیماییست

فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد
تو را که هر خم مویی کمند داناییست

ز دست عشق تو هر جا که می‌روم دستی
نهاده بر سر و خاری شکسته در پاییست

هزار سرو به معنی به قامتت نرسد
و گر چه سرو به صورت بلندبالاییست

تو را که گفت که حلوا دهم به دست رقیب
به دست خویشتنم زهر ده که حلواییست

نه خاص در سر من عشق در جهان آمد
که هر سری که تو بینی رهین سوداییست

تو را ملامت سعدی حلال کی باشد
که بر کناری و او در میان دریاییست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۱۱۲
گوهر بعدی:غزل ۱۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.