۴۶۲ بار خوانده شده

غزل ۷۴

شراب از دست خوبان سلسبیلست
و گر خود خون میخواران سبیلست

نمی‌دانم رطب را چاشنی چیست
همی‌بینم که خرما بر نخیلست

نه وسمست آن به دلبندی خضیبست
نه سرمست آن به جادویی کحیلست

سرانگشتان صاحب دل فریبش
نه در حنا که در خون قتیلست

الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیلست

هر آن شب در فراق روی لیلی
که بر مجنون رود لیلی طویلست

کمندش می‌دواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میلست

چو مور افتان و خیزان رفت باید
و گر خود ره به زیر پای پیلست

حبیب آن جا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیلست

ز ما گر طاعت آید شرمساریم
و ز ایشان گر قبیح آید جمیلست

بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بی‌بدیلست

سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیلست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۷۳
گوهر بعدی:غزل ۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.