۷۱۳ بار خوانده شده

غزل ۴۵

خوش می‌رود این پسر که برخاست
سرویست چنین که می‌رود راست

ابروش کمان قتل عاشق
گیسوش کمند عقل داناست

بالای چنین اگر در اسلام
گویند که هست زیر و بالاست

ای آتش خرمن عزیزان
بنشین که هزار فتنه برخاست

بی جرم بکش که بنده مملوک
بی شرع ببر که خانه یغماست

دردت بکشم که درد داروست
خارت بخورم که خار خرماست

انگشت نمای خلق بودن
زشت است ولیک با تو زیباست

باید که سلامت تو باشد
سهل است ملامتی که بر ماست

جان در قدم تو ریخت سعدی
وین منزلت از خدای می‌خواست

خواهی که دگر حیات یابد
یک بار بگو که کشتهٔ ماست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۴۴
گوهر بعدی:غزل ۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.