۶۳۵ بار خوانده شده

بخش ۳۴ - مقالت هشتم در بیاین آفرینش

پیشتر از پیشتران وجود
کاب نخوردند ز دریای جود

در کف این ملک یساری نبود
در ره این خاک غباری نبود

وعده تاریخ به سر نامده
لعبتی از پرده به در نامده

روز و شب آویزش پستی نداشت
جان و تن آمیزش هستی نداشت

کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز

فیض کرم کرد مواسای خویش
قطره‌ای افکند ز دریای خویش

حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون

زاب روان گرد برانگیختند
جوهر تو ز آن عرض آمیختند

چونکه تو برخیزی ازین کارگاه
باشد برخاسته گردی ز راه

ای خنک آنشب که جهان بیتو بود
نقش تو بیصورت و جان بیتو بود

چشم فلک فارغ ازین جستجوی
گوش زمین رسته ازین گفتگوی

تا تو درین ره ننهادی قدم
شکر بسی داشت وجود از عدم

فارغ از آبستنیت روز و شب
نامیه عنین و طبیعت عزب

باغ جهان زحمت خاری نداشت
خاک سراسیمه غباری نداشت

طالع جوزا که کمر بسته بود
از ورم رگ زدنت رسته بود

مه که سیه‌روی شدی در زمین
طشت تو رسواش نکردی چنین

زهره هنوز آب درین گل نریخت
شهپر هاروت به بابل نریخت

از تو مجرد زمی و آسمان
توبه کنار و غم تو در میان

تا به تو طغرای جهان تازه گشت
گنبد پیروزه پر آوازه گشت

از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه مهد کواکب شکست

بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری

روی جهان کاینه پاک شد
زین نفسی چند خلل ناک شد

مشعله صبح تو بردی به شام
صادق و کاذب تو نهادیش نام

خاک زمین در دهن آسمان
تا که چرا پیش تو بندد میان

بر فلکت میوه جان گفته‌اند
میشنوش کان به زبان گفته‌اند

تاج تو افسوس که از سر بهست
جل از سگ و توبره از خر بهست

لاف بسی شد که درین لافگاه
بر تو جهانی بجوی خاک راه

خود تو کفی خاک به جانی دهی
یک جو کهگل به جهانی دهی

ای ز تو بالای زمین زیر رنج
جای تو هم زیر زمین به چو گنج

روغن مغز تو که سیمابیست
سرد بدین فندق سنجابیست

تات چو فندق نکند خانه تنگ
بگذر ازین فندق سنجاب رنگ

روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دله پیسه پلنگ اژدهاست

گربه نه‌ای دست درازی مکن
با دله ده دله بازی مکن

شیر تنید است درین ره لعاب
سر چو گوزنان چه نهی سوی آب

گر فلکت عشوه آبی دهد
تا نفریبی که سرابی دهد

تیز مران کاب فلک دیده‌ای
آب دهن خور که نمک دیده‌ای

تا نشوی تشنه به تدبیر باش
سوخته خرمن چو تباشیر باش

یوسف تو تا ز بر چاه بود
مصر الهیش نظرگاه بود

زرد رخ از چرخ کبود آمدی
چونکه درین چاه فرود آمدی

اینهمه صفرای تو بر روی زرد
سرکه ابروی تو کاری نکرد

پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکه ده ساله بر ابرو چه سود

خون پدر دیده درین هفتخوان
آب مریز از پی این هفت نان

آتش در خرمن خود میزنی
دولت خود را به لگد میزنی

می‌تک و می‌تاز که میدان تراست
کار بفرمای که فرمان تراست

این دو سه روزی که شدی جام گیر
خوشخور و خوشخسب و خوش آرام گیر

هم به تو بر سخت جفا کرده‌اند
زان رسنت سست رها کرده‌اند

لنگ شده پای و میان گشته کوز
سوخته روغن خویشی هنوز

لاجرم اینجا دغل مطبخی
روز قیامت علف دوزخی

پر شده گیر این شکم از آب و نان
ای سبک آنگاه نباشی گران؟

گر بخورش بیش کسی زیستی
هر که بسی خورد بسی زیستی

عمر کمست از پی آن پر بهاست
قیمت عمر از کمی عمر خاست

کم خور و بسیاری راحت نگر
بیش خور و بیش جراحت نگر

عقل تو با خورد چه بازار داشت
حرص ترا بر سر اینکار داشت

حرص تو از فتنه بود ناشکیب
بگذر ازین ابله زیرک فریب

حرص تو را عقل بدان داده‌اند
کان نخوری کت نفرستاده‌اند

ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرنده خویشت کند

هر به دو نیکی که درین محضرند
رنگ پذیرنده یکدیگرند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۳ - داستان فریدون با آهو
گوهر بعدی:بخش ۳۵ - داستان میوه فروش و روباه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.