۸۴۳ بار خوانده شده

بخش ۵۹ - افسانه آب حیوان

بیا ساقی آن جام رخشنده می
به کف گیر بر نغمهٔ نای و نی

میی کو به فتوای میخوارگان
کند چاره ی کار بیچارگان

چو بانگ خروس آمد از پاسگاه
جرس در گلو بست هارون شاه

دوال دهل زن در آمد به جوش
ز منقار مرغان برآمد خروش

پرستش کنان خلق برخاستند
پرستشگری را بیاراستند

شه از خواب دوشینه سر برگرفت
نیایش گری کردن از سر گرفت

به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد
بدان پرورش عالم آباد کرد

چو آورد شرط پرستش بجای
به شغل می‌و مجلس آورد رای

گهی خورد می‌با نواهای رود
گهی داد بر نیک عهدان درود

به گلگون می تازه همچون گلاب
ز سر درد می‌برد و از مغز تاب

در لهو بگشاد بر همدمان
ز در دور غوغای نامحرمان

سخن می‌شد از هر دری در نهفت
کس افسانه‌ای بی شگفتی نگفت

یکی قصه کرد از خراسان و غور
کز آنجا توان یافتن زر و زور

یکی از سپاهان و ری کرد یاد
که گنج فریدون از آنجا گشاد

یکی داستان زد ز خوارزم و چین
که مشگش چنانست و دیبا چنین

یکی گفت قیصور به زین دیار
که کافور و صندل دهد بی شمار

یکی گفت هندوستان بهترست
که هیمش همه عود و گل عنبرست

در آن انجمن بود پیری کهن
چو نوبت بدو آمد آخر سخن

همیدون زبان بر شگفتی گشاد
چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد

که از هر سواد آن سیاهی بهست
که آبی درو زندگانی دهست

به گنج گران عمر خود بر مسنج
که خاکست پر گنج و حمال گنج

چو خواهی که یابی بسی روزگار
سر از چشمه زندگانی بر آر

شدند انجمن با سرافکندگی
که چون در سیاهی بود زندگی

سکندر بدو گفت کای نیک‌مرد
مگر کان سیاهی بر آن آب خورد

سواد حروفیست دست آزمای
همان آب او معنی جان‌فزای

وگرنه که بیند زمینی سیاه
همان چشمه کز مرگ دارد نگاه

دگر باره پیر جهان‌دیده گفت
که بیرون از این رمزهای نفهت

حجابیست در زیر قطب شمال
درو چشمه‌ای پاک از آب زلال

حجابی که ظلمات شد نام او
روان آب حیوان از آرام او

هر آنکس کزان آب حیوان خورد
ز حیوان خوران جهان جان برد

وگر باورت ناید از من سخن
بپرس از دگر زیرکان کهن

ملک را ز تشویش آن گفتگوی
پدید آمد اندیشهٔ جستجوی

بپرسید از او کان سیاهی کجاست
نماینده بنمود کز دست راست

ز ما تا بدان بوم راه اندکیست
ازین ره که پیمودی از ده یکیست

چو شه دید کان چشمهٔ خوشگوار
به ظلمت توان یافتن صبح وار

در بارگه سوی ظلمات کرد
به رفتن سپه را مراعات کرد

چو شد منزلی چند و در کار دید
ز لشگر بسی خلق بیمار دید

جهانی روان بود لشگرگهش
جهانی دگر خاص بر درگهش

ز بازار لشگر در آن کوچگاه
به بازار محشر همی ماند راه

سوی شیر مرغ از عنان تافتند
به بازار لشگر گهش یافتند

به هر خشکساری که خسرو رسید
ببارید باران گیا بردمید

پی خضر گفتی در آن راه بود
همانا که خود خضر با شاه بود

ز بسیاری لشگر اندیشه کرد
صبوری در آن تاختن پیشه کرد

یکی غارگه بود نزدیک دشت
که لشگرگه خسرو آنجا گذشت

بنه هر چه با خود گران داشتند
به نزدیک آن غار بگذاشتند

از آن جمع کانجای شد جای گیر
شد آن بوم ویران عمارت پذیر

بن غار خواندش نگهبان دشت
به نام آن بن غار بلغار گشت

کسانی که سالار آن کشورند
رهی زاده شاه اسکندرند

چو شه دید کان لشگر بی قیاس
دران ره نباشند منزل شناس

تنی چند بگزید عیاروش
کماندار و سختی کش و سخت کش

دلیر و تنومند و سخت استخوان
شکیبنده و زورمند و جوان

بفرمود تا هیچ بیمار و پیر
نگردد دران راه جنبش پذیر

که پیر کهن کو بود سالخورد
ز دشواری منزل آمد به درد

نشستند پیران جوانان شدند
ره دور بیراه دانان شدند

جهان خسرو از مردم آن دیار
طلب کرد کارآگهی هوشیار

به ره بردن لشگرش پیش داشت
دو منزل به هر منزلی می‌گذاشت

همه توشهٔ ره ز شیرین و شور
روان کرد بر بیسراکان بور

دو اسبه سپه سوی ظلمات راند
بر آن ماندگان نایبی برنشاند

به اندرز گفتن همه گفتنی
که جائی چنین هست ناخفتنی

چو یک ماهه ره رفت سوی شمال
گذرگاه خورشید را گشت حال

ز قطب فلک روشنائی نمود
برآمد فرو شد به یک لحظه بود

خط استوا بر افق سرنهاد
میانجی به قطب شمال اوفتاد

به جائی رسیدند کز آفتاب
ندیدند بیش از خیالی به خواب

سوی عطفگاه زمین تاختند
در آن سایبان رایت افراختند

زمین از هوا روشنائی ربود
حجاب سیاهی سیاست نمود

ز یکسو سیاهی براندود حرف
دگر سو گذر بست دریای ژرف

همی برد ره رهبر هوشمند
به یکسو ز پرگار چرخ بلند

چو گشت اندک اندک ز پرگار دور
به هر دوریی دورتر گشت نور

چنین تا گذرگه به جائی رسید
که یکباره شد روشنی ناپدید

سیاهی پدید آمد از کنج راه
جهان خوش نباشد که گردد سیاه

فرو ماند خسرو که تدبیر چیست
نمایندهٔ رسم این راه کیست

سگالش نمودند کارآگهان
که هست این سیاهی حجابی نهان

درون رفت شاید بهر سان که هست
به باز آمدن ره که آرد بدست

به چاره‌گری هر کسی می‌شتافت
به سامان چاره کسی ره نیافت

چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار

برآشفت گردون چو زنجیریی
به زنگی بدل گشت کشمیریی

شد آن راه از موی باریک‌تر
ز تاریکی شام تاریک‌تر

به بنگاه خود هر کسی رفت باز
در اندیشه آن شغل را چاره ساز

نبرده جوانی جوانمرد بود
که روشن دلش مهر پرورد بود

پدر داشت پیری نود ساله‌ای
ز رنج تنش هر زمان ناله‌ای

در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران کسی سوی راه

جوانمرد بود از پدر ناشکیب
چو بیمار نالنده از بوی سیب

نگهداشت آن پیر فرتوت را
چو دیگر کسان سرخ یاقوت را

به صندوق زادش نهان کرده بود
به نرخ ره آوردش آورده بود

دران شب که از رای برگشتگی
درآمد به اندیشه سرگشتگی

جوان آن در بسته را باز کرد
وزین در سخن با وی آغاز کرد

کز این آمدن شه پشیمان شدست
ز سختی کشی سست پیمان شدست

ز تاریکی آمد دلش را هراس
که هنجار خود را نداند قیاس

تواند درون رفت بی رهنمون
برون آمدن را نداند که چون

جوانمرد را پیر دیرینه گفت
که هست اندرین پرده رازی نهفت

چو هنگام رفتن رسد شاه را
بدان تا برون آورد راه را

یکی مادیان بایدش تندرست
که زادن همان باشد او را نخست

چو زاده شود کره باد پای
سرش باز برند حالی بجای

همانجا که باشد بریده سرش
نپوشند تا بنگرد مادرش

دل مادیان زو بتاب آورند
وزانجا به رفتن شتاب آورند

چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه

به پویه سوی کره نغز خویش
برون آورد ره به هنجار پیش

از آن راه بی رهنمون آمدن
بدین چاره شاید برون آمدن

جوان کاین حکایت شنید از پدر
به چاره گری رشته را یافت سر

سحرگه که مشگین پرند طراز
به دیبای عودی بدل گشت باز

شهنشاه بنشست با انجمن
به رفتن شده هر یکی رای زن

ز هر گونه‌ای چاره می ساختند
دگر سان فسونی برانداختند

شه افسون کس را خریدار نی
در چاره بر کس پدیدار نی

جوان خردمند آهسته رای
سخن راند از اندیشهٔ رهنمای

حدیثی که از پیر دانا شنید
به چاره گری کرد با شه پدید

چو بشنید شه دل‌پذیر آمدش
به نزد خرد جایگیر آمدش

بدو گفت کای زاد مرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان

تو این دانش از خود نیندوختی
بگو راست تا از که آموختی

اگر گفتی آماده گشتی به گنج
وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج

جوان گفت اگر زینهارم دهی
کنم محمل از بار آوخ تهی

شهنشه چو فرمود روز نخست
که ناید به ره پیر ناتندرست

پدر داشتم پیر دیرینه سال
ز گردون بسی یافته گو شمال

من از شفقت پیر بابای خویش
فراموش کردم محابای خویش

به پوشیدگی با خود آوردمش
نه بد بود اگر چه بد آوردمش

سخنهای ره رفتن شاه دوش
رسانیدم او را یکایک به گوش

به تعلیم او دل برافروختم
چنین چاره‌ای زو درآموختم

شه از رای آن رهنمون در نهفت
بر افروخت وین نکته نغز گفت

جوان گر چه شاه دلیران بود
گه چاره محتاج پیران بود

کدو گر به نو شاخ بازی کند
به شاخ کهن سرفرازی کند

جوان گر به دانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم به گفتار پیر

درین گفتگو بود شاه جهان
که آن مرد وحشی ز در ناگهان

درآمد درآورد نزدیک شاه
یکی پشته وار از سمور سیاه

ازو هر یک از قندزی تام‌تر
به جوهر یک از یک به اندام‌تر

چو شه نزل او را خریدار گشت
دگر ره ز شه ناپدیدار گشت

به تاریکی اندر نهان کرد رخت
عجب ماند شه اندران کار سخت

به اندیشهٔ روشنائی نمای
دو اسبه سوی ظلمت آورد رای

بفرمود تا مادیانی چو باد
کز آبستنی باشدش وقت زاد

بیارند از آن گونه کان پیر گفت
شود زادهٔ باد با خاک جفت

چو کردند کاری که فرمود شاه
سوی آب حیوان گرفتند راه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۵۸ - نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی
گوهر بعدی:بخش ۶۰ - رفتن اسکندر به ظلمات
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.