۳۴۴ بار خوانده شده

بخش ۱۳۴ - وسوسه‌ای کی پادشاه‌زاده را پیدا شد از سبب استغنایی و کشفی کی از شاه دل او را حاصل شده بود و قصد ناشکری و سرکشی می‌کرد شاه را از راه الهام و سر شاه را خبر شد دلش درد کرد روح او را زخمی زد چنانک صورت شاه را خبر نبود الی آخره

چون مُسَلَّم گشت بی بَیْع و شِری
از درونِ شاه در جانَش جِری

قوت می‌خوردی زِ نورِ جانِ شاه
ماهِ جانَش هَمچو از خورشیدْ ماه

راتِبِه‌یْ جانی زِ شاهِ بی‌نَدید
دَم به دَم در جانِ مَستَش می‌رَسید

آن نه که تَرسا و مُشرک می‌خورَند
زان غذایی که مَلایک می‌خورَند

اَنْدَرونِ خویش اِسْتِغْنا بِدید
گشت طُغیانی زِ اِسْتِغْنا پَدید

که نه من هم شاه و هم شَهْ‌زاده‌ام؟
چون عِنانِ خود بدین شَهْ داده‌ام؟

چون مرا ماهی بَرآمَد با لُمَع
من چرا باشم غُباری را تَبَع؟

آب در جویِ من است و وَقتِ ناز
نازِ غیر از چه کَشَم من بی‌نیاز؟

سَر چرا بَندَم چو دَردِ سَر نَمانْد؟
وَقتِ رویِ زَرد و چَشم تَر نَمانْد؟

چون شِکَرلب گشته‌ام عارِضْ قَمَر
باز باید کرد دُکّان دِگَر

زین مَنی چون نَفْس زاییدن گرفت
صد هزاران ژاژْ خاییدن گرفت

صد بیابان زان سویِ حِرْص و حَسَد
تا بِدان‌جا چَشم بَد هم می‌رَسَد

بَحْرِ شَهْ که مَرجَع هر آبِ اوست
چون نَدانَد آنچه اَنْدَر سیل و جوست

شاه را دلْ دَرد کرد از فکرِ او
ناسِپاسیِّ عَطایِ بِکْرِ او

گفت آخِر ای خَسِ واهی‌اَدَب
این سِزایِ داد من بود؟ ای عَجَب

من چه کردم با تو زین گنجِ نَفیس؟
تو چه کردی با من از خویِ خَسیس؟

من تورا ماهی نَهادم در کِنار
که غُروبَش نیست تا روزِ شِمار

در جَزایِ آن عَطایِ نورِ پاک
تو زَدی در دیدهٔ من خار و خاک

من تورا بر چَرخْ گشته نَردبان
تو شُده در حَرْبِ من تیر و کَمان

دَردِ غَیْرت آمد اَنْدَر شَهْ پَدید
عَکسِ دَردِ شاه اَنْدَر وِیْ رَسید

مُرغِ دولت در عِتابَش بَر طَپید
پَردهٔ آن گوشه گشته بَردَرید

چون دَرونِ خود بِدید آن خوش‌پسر
از سِیَه‌کاریّ خود گَرد و اثر

از وظیفه‌یْ لُطف و نِعْمَت کَم شُده
خانهٔ شادیِّ او پُر غَم شُده

با خود آمد او زِ مَستیِّ عُقار
زان گُنَه گشته سَرَش خانه‌ی ْ خُمار

خورده گندم حُلّه زو بیرون شُده
خُلْد بر وِیْ بادیه وْ هامون شُده

دید کان شَربَت وِرا بیمار کرد
زَهْرِ آن ما و مَنی‌ها کار کرد

جانِ چون طاوس در گُلْزارِ ناز
هَمچو جُغْدی شُد به ویرانه‌یْ مَجاز

هَمچو آدم دور مانْد او از بِهِشت
در زمین می‌رانْد گاوی بَهْرِ کِشت

اشک می‌رانْد او که ای هِنْدویِ زاو
شیر را کردی اسیرِ دُمّ گاو

کردی ای نَفْسِ بَدِ بارِدْ نَفَس
بی‌حِفاظی با شَهِ فریادْرَس

دام بُگْزیدی زِ حِرْصِ گندمی
بر تو شُد هر گندمِ او گَزْدُمی

در سَرَت آمد هوایِ ما و من
قَیْد بین بر پایِ خود پنجاه مَن

نوحه می‌کرد این نَمَط بر جانِ خویش
که چرا گشتم ضِدِ سُلطانِ خویش؟

آمد او با خویش و اِسْتِغْفار کرد
با اِنابَت چیزِ دیگر یار کرد

دَرد کان از وَحشتِ ایمان بُوَد
رَحْم کُن کان دَردْ بی‌دَرمان بُوَد

مَر بَشَر را خود مَبا جامه‌یْ دُرُست
چون رَهید از صَبر در حین صَدْرْ جُست

مَر بشر را پَنْجه و ناخُن مَباد
که نه دین اَنْدیشد آن گَهْ نه سَداد

آدمی اَنْدَر بَلا کُشته بِهْ است
نَفْسْ کافِر نِعْمَت است و گُمره است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۳۳ - متوفی شدن بزرگین از شه‌زادگان و آمدن برادر میانین به جنازهٔ برادر کی آن کوچکین صاحب‌فراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد ماند پیش پادشاه صد هزار از غنایم غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه مع تقریر بعضه
گوهر بعدی:بخش ۱۳۵ - خطاب حق تعالی به عزرائیل علیه‌السلام کی ترا رحم بر کی بیشتر آمد ازین خلایق کی جانشان قبض کردی و جواب دادن عزرائیل حضرت را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.