۶۴۵ بار خوانده شده

بخش ۱۳۳ - متوفی شدن بزرگین از شه‌زادگان و آمدن برادر میانین به جنازهٔ برادر کی آن کوچکین صاحب‌فراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد ماند پیش پادشاه صد هزار از غنایم غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه مع تقریر بعضه

کوچکین رَنْجور بود و آن وَسَط
بَر جَنازه‌یْ آن بُزرگ آمد فَقَط

شاه دیدش گفت قاصِد کین کی است
که از آن بَحْراست و این هم ماهی است؟

پَس مُعَرِّف گفت پورِ آن پدر
این برادر زان برادر خُردتَر

شَهْ نَوازیدَش که هستی یادگار
کرد او را هم بِدان پُرسِش شکار

از نَوازِ شاه آن زارِ حَنیذ
در تَنِ خود غیرِ جانْ جانی بِدیذ

در دلِ خود دید عالی غُلْغُله
که نَیابَد صوفی آن در صد چِلِه

عَرصه و دیوار و کوه سنگْ‌بافت
پیشِ او چون نارِ خندان می‌شِکافت

ذَرّه ذَرّه پیشِ او هَمچون قِباب
دَم به دَم می‌کرد صدگون فَتْحِ باب

بابْ گَهْ روزن شُدی گاهی شُعاع
خاکْ گَهْ گندم شُدیّ و گاه صاع

در نَظَرها چَرخْ بَس کُهنه وْ قَدید
پیشِ چَشمَش هر دَمی خَلْقِ جدید

روحِ زیبا چون که وارَسْت از جَسَد
از قَضا بی شک چُنین چَشمَش رَسَد

صد هزاران غَیْب پیشَش شُد پَدید
آنچه چَشمِ مَحْرَمان بیند بِدید

آنچه او اَنْدَر کُتُب بَر خوانده بود
چَشم را در صورتِ آن بَر گُشود

از غُبارِ مَرکَبِ آن شاهِ نَر
یافت او کُحْلِ عُزَیزی در بَصَر

برچُنین گُلْزار دامَن می‌کَشید
جُزوْ جُزوش نَعْره زَن هَلْ مِنْ مَزید

گُلْشَنی کَزْ بَقْل رویَد یک دَم است
گُلْشَنی کَزْ عقل رویَد خُرَّم است

گُلْشَنی کَزْ گِل دَمَد گردد تَباه
گُلْشَنی کَزْ دل دَمَد وافَرْحَتاه

عِلْم‌هایِ با مَزه‌یْ دانسته‌مان
زان گُلْستانْ یک دو سه گُلْدَسته دان

زان زَبونِ این دو سه گَلْدَسته‌ایم
که دَرِ گُلْزار بر خود بَسته‌ایم

آن‌چُنان مِفْتاح‌ها هر دَم به نان
می‌فُتَد ای جان دریغا از بَنان

وَرْ دَمی هم فارغ آرَنْدَت زِ نان
گِردِ چارد گَردی و عشقِ زَنان

باز اِسْتِسْقات چون شُد موجْ‌زَن
مُلْکِ شهری بایَدَت پُر نان و زن

مار بودی اَژدَها گشتی مگر؟
یک سَرَت بود این زمانی هفت‌سَر

اَژدَهای هفت‌سَر دوزخ بُوَد
حِرْص تو دانه‌ست و دوزخْ فَخْ بُوَد

دام را بِدْران بِسوزان دانه را
باز کُن دَرهایِ نو این خانه را

چون تو عاشق نیستی ای نَرگدا
هَمچو کوهی بی‌خَبَر داری صدا

کوه را گفتار کِی باشد زِ خَود؟
عکس غیراست آن صدا ای مُعْتَمَد

گفتِ تو زان سان که عکسِ دیگری‌ست
جُمله اَحْوالَت به جُز هم عکس نیست

خشم و ذوقَت هر دو عکس دیگران
شادیِ قَوّاده و خشمِ عَوان

آن عَوان را آن ضَعیف آخر چه کرد
که دَهَد او را به کینه زَجْر و دَرد؟

تا به کِی عکسِ خیال لامِعه؟
جَهْد کُن تا گردَدَت این واقِعه

تا که گُفتارَت زِ حالِ تو بُوَد
سَیْر تو با پَرّ و بال تو بُوَد

صَیْد گیرد تیر هم با پَرّ غَیْر
لاجَرَم بی‌بَهره است از لَحْم طَیْر

باز صَیْد آرَد به خود از کوهْسار
لاجَرَم شاهَش خورانَد کَبْک و سار

مَنْطقی کَزْ وَحْی نَبْوَد از هواست
هَمچو خاکی در هوا و در هَباست

گَر نِمایَد خواجه را این دَم غَلَط
زَ اوَّلِ والنَّجْم بَر خوان چند خَط

تا که ما یَنْطِقْ مَحَمَّد عَنْ هَوی
اِنْ هُوَ اِلّا بِوَحْیٍ اِحْتَوی

اَحْمَدا چون نیستَت از وَحْی یاس
جِسْمیان را دِهْ تَحَرّیّ و قیاس

کَزْ ضَرورَت هست مُرداری حَلال
که تَحَرّی نیست در کعبه‌یْ وِصال

بی‌تَحَرّی و اِجْتِهاداتِ هُدی
هر کِه بِدعَت پیشه گیرد از هَوی

هَمچو عادَش بر بَرَد باد و کُشَد
نه سُلَیمان است تا تَختَش کَشَد

عاد را باد است حَمّال خَذول
هَمچو بَرِّه در کَفِ مَردی اَکول

هَمچو فرزندش نَهاده بر کِنار
می‌بَرَد تا بُکْشَدَش قَصّاب‌وار

عاد را آن باد زِ اسْتِکبار بود
یارِ خود پِنْداشتند اَغْیار بود

چون بِگَردانید ناگَهْ پوسْتین
خُردَشان بِشْکَست آن بِئْسَ الْقَرین

باد را بِشْکَن که بَس فِتْنه‌ست باد
پیش از آن کِتْ بِشْکَنَد او هَمچو عاد

هود دادی پَند کِی پُر کِبْر خَیْل
بَر کَنَد از دَستَتان این بادْ ذَیْل

لشکرِ حَقّ است باد و از نِفاق
چند روزی با شما کرد اِعْتِناق

او به سِرّ با خالِقِ خود راست است
چون اَجَل آید بَر آرَد بادْ دست

باد را اَنْدَر دَهَن بین رَهْگُذَر
هر نَفَس آیان رَوان در کَرّ و فَر

حَلْق و دندان‌ها ازو ایمِن بُوَد
حَق چو فَرمایَد به دَندان دَرفُتَد

کوه گردد ذَرّه‌ باد و ثَقیل
دَردِ دندان دارَدَش زار و عَلیل

این همان باد است کایمِن می‌گُذشت
بود جانِ کِشت و گشت او مرگِ کَشت

دستِ آن کَس که بِکَردَت دست‌بوس
وَقتِ خشمْ آن دست می‌گردد دَبوس

یا رَب و یا رَب بَر آرَد او زِ جان
که بِبَر این باد را ای مُسْتَعان

ای دَهان غافِل بُدی زین باد رو
از بُنِ دَندان در اِسْتِغْفار شو

چَشمِ سَختَش اشک‌ها باران کُند
مُنْکران را دَردْ اَللهْ ‌خوان کُند

چون دَمِ مَردان نَپَذْرُفَتی زِ مَرد
وَحْیِ حَق را هین پَذیرا شو زِ دَرد

باد گوید پیکَم از شاهِ بَشَر
گَهْ خَبَر خیر آوَرَم گَهْ شور و شَر

زان که مامورم امیر خود نی‌اَم
من چو تو غافِل زِ شاهِ خود کِی‌اَم؟

گَر سُلَیمان‌وار بودی حالِ تو
چون سُلَیمان گَشتَمی حَمّال تو

عاریه‌سْتَم گشتمی مُلْکِ کَفَت
کَردَمی بر رازِ خود من واقِفَت

لیک چون تو یاغی‌یی من مُسْتَعار
می‌کُنم خِدمَت تورا روزی سه چار

پَس چو عادت سَرنگونی‌ها دَهَم
زِاسْپَهِ تو یاغیانه بَرجَهَم

تا به غَیْبْ ایمانِ تو محُکْم شود
آن زمان کایمانْت مایه‌یْ غَم شود

آن زمان خود جُملِگان مؤمن شوند
آن زمان خود سَرکَشان بر سَر دَوَند

آن زمان زاری کُنند و اِفْتِقار
هَمچو دُزد و راه‌زَن در زیرِ دار

لیک گَر در غَیْب گردی مُسْتَوی
مالِکِ دارَیْن و شِحْنه‌یْ خود توی

شِحْنِگیّ و پادشاهیِّ مُقیم
نه دو روزه وْ مُسْتَعاراست و سَقیم

رَسْتی از بیگار و کارِ خود کُنی
هم تو شاه و هم تو طَبْل خود زنی

چون گِلو تَنگ آوَرَد بر ما جهان
خاک خوردی کاشکی حَلْق و دَهان

این دَهان خود خاکْ خواری آمده‌ست
لیک خاکی را که آن رَنگین شُده‌ست

این کَباب و این شَراب و این شِکَر
خاکِ رَنگین است و نَقْشین ای پسر

چون که خوردیّ و شُد آن لَحْم و پوست
رَنگِ لَحْمَش داد و این هم خاکِ کوست

هم ز خاکی بَخْیه بر گِل می‌زَنَد
جُمله را هم بازْ خاکی می‌کُند

هِنْدو و قِفْچاق و رومیّ و حَبَش
جُمله یک رَنگ‌اَند اَنْدَر گورْ خَوش

تا بِدانی کان همه رَنگ و نِگار
جُمله روپوش است و مَکْر و مُسْتَعار

رنگِ باقی صِبْغَةُ اللهْ است و بَس
غیرِ آن بر بَسته دان هَمچون جَرَس

رنگِ صِدْق و رنگِ تَقْوی و یَقین
تا اَبَد باقی بُوَد بر عابِدین

رنگِ شکّ و رنگِ کُفران و نِفاق
تا اَبَد باقی بُوَد بر جانِ عاق

چون سِیَه‌روییّ فرعون دَغا
رنگِ آن باقیّ و جِسم او فَنا

بَرق و فَرّ رویِ خوب صادقین
تَنْ فَنا شُد وان به جا تو یَوْمِ دین

زشتْ آن زشت است و خوب آن خوب و بَس
دایم آن ضَحّاک و این اَنْدَر عَبَس

خاک را رنگ و فَن و سنگی دَهَد
طِفْلْ‌خویان را بر آن جنگی دَهَد

از خَمیری اُشتُر وشیری پَزَند
کودکان از حِرْصِ آن کَفْ می‌گَزَند

شیر و اُشتُر نان شود اَنْدَر دَهان
دَر نگیرد این سُخَن با کودکان

کودک اَنْدَر جَهْل و پِنْدار و شکی‌ست
شُکر باری قوَّتِ او اندکی‌ست

طِفْل را اِسْتیزه و صد آفَت است
شُکرْ این که بی‌فَن و بی‌قوَّت است

وای ازین پیرانِ طِفْلِ نااَدیب
گشته از قوَّت بَلایِ هر رَقیب

چون سِلاح و جَهْل جمع آید به هم
گشت فرعونی جهان‌سوز از سِتَم

شُکر کُن ای مَردِ درویش از قُصور
که زِ فرعونی رَهیدی وَز کُفور

شُکرْ که مَظْلومی و ظالِم نه‌یی
ایمِن از فرعونی و هر فِتْنه‌یی

اِشْکَم تی لافِ اَللّهی نَزَد
کآتَشَش را نیست از هیزُم مَدَد

اِشْکَمِ خالی بُوَد زندانِ دیو
کِشْ غَمِ نان مانِع است از مَکْر و ریو

اِشْکَمِ پُر لوت دان بازارِ دیو
تاجِرانِ دیو را در وِیْ غَریو

تاجِرانِ ساحِرِ لاشَی‌فُروش
عقل‌ها را تیره کرده از خُروش

خُم رَوان کرده زِ سِحْری چون فُروش
کرده کَرباسی زِ مَهْتاب و غَلَس

چون بِریشَم خاک را بَرمی‌تَنَند
خاک در چَشمِ مُمَیِّز می‌زَنَند

چَنْدَلی را رنگِ عودی می‌دَهَند
بر کُلوخیمان حَسودی می‌دَهند

پاکْ آن کِه خاک را رنگی دَهَد
هَمچو کودکْمان بر آن جنگی دَهَد

دامَنی پُر خاک ما چون طِفْلَکان
در نَظَرْمان خاکْ هَمچون زَرِّ کان

طِفْل را با بالِغان نَبْوَد مَجال
طِفْل را حَق کِی نِشانَد با رِجال؟

میوه گَر کُهنه شود تا هست خام
پُخته نَبْوَد غوره گویَندَش به نام

گَر شود صدساله آن خامِ تُرُش
طِفْل و غورَه‌ست او بَرِ هر تیزهُش

گرچه باشد مو و ریشِ او سِپید
هم در آن طِفْلیِّ خَوْف است و امید

که رَسَم یا نارَسیده مانْده‌ام
ای عَجَب با من کُند کَرْم آن کَرَم؟

با چُنین ناقابلیّ و دوری یی
بَخشَد این غورهٔ مرا انگوری یی؟

نیستم اومیدوار از هیچ سو
وان کَرَم می‌گویدم لا تَیْاَسوا؟

دایِما خاقانِ ما کرده‌ست طو
گوشمان را می‌کَشَد لا تَقْنَطوا

گرچه ما زین ناامیدی در گَویم
چون صَلا زد دست اَنْدازان رَویم

دست اَنْدازیم چون اَسْبانِ سیس
در دویدن سویِ مَرعایِ اَنیس

گامْ اندازیم و آن‌جا گامْ نی
جامْ پَردازیم و آن‌جا جامْ نی

زان که آن‌جا جُمله اَشْیا جانی است
مَعنی اَنْدَر مَعنیِ ربّانی است

هست صورت سایه مَعنی آفتاب
نورِ بی‌سایه بُوَد اَنْدَر خَراب

چون که آن جا خِشْت بر خِشْتی نَمانْد
نورِ مَهْ را سایهٔ زشتی نَمانْد

خِشْت اگر زَرّین بُوَد بَرکَندنی‌ست
چون بَهایِ خِشْتْ وَحْی و روشنی‌ست

کوه بَهرِ دَفْعِ سایه مُنْدَک است
پاره گشتن بَهْرِ این نور اندک است

بر بُرونِ کُهْ چو زد نورِ صَمَد
پاره شُد تا در دَرونَش هم زَنَد

گُرسَنه چون بر کَفَش زد قُرصِ نان
وا شِکافَد از هَوَس چَشم و دَهان

صد هزاران پاره گشتن اَرْزَد این
از میانِ چَرخْ بَرخیز ای زمین

تا که نورِ چَرخ گردد سایه سوز
شب زِ سایه‌یْ توست ای یاغیِّ روز

این زمین چون گاهْواره‌یْ طِفلَکان
بالِغان را تَنگ می دارد مکان

بَهرِ طِفْلانْ حَق زمین را مَهد خوانْد
شیر را در گَهواره بر طِفْلان فَشانْد

خانه تَنگ آمَد ازین گَهواره ها
طِفْلَکان را زود بالِغ کُن شَها

خانه را ای مَهد تو ضَیِّق مَدار
تا تَوانَد کرد بالِغ اِنْتِشار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۳۲ - در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهٔ صراط بر سر اوست ای مؤمن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری
گوهر بعدی:بخش ۱۳۴ - وسوسه‌ای کی پادشاه‌زاده را پیدا شد از سبب استغنایی و کشفی کی از شاه دل او را حاصل شده بود و قصد ناشکری و سرکشی می‌کرد شاه را از راه الهام و سر شاه را خبر شد دلش درد کرد روح او را زخمی زد چنانک صورت شاه را خبر نبود الی آخره
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.