۴۸۸ بار خوانده شده
بخش ۱۳۲ - در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهٔ صراط بر سر اوست ای مؤمن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری
زآتشِ عاشقْ ازین رو ای صَفی
میشود دوزخْ ضَعیف و مُنْطَفی
گویَدَش بُگْذَر سَبُک ای مُحْتَشَم
وَرْنه ز آتشهایِ تو مُرد آتشَم
کُفر که کِبْریتِ دوزخ اوست و بَس
بین که میپَخْسانَد او را این نَفَس
زودْ کِبْریتَت بِدین سودا سِپار
تا نه دوزخ بر تو تازَد نه شَرار
گویَدَش جَنَّت گُذَر کُن هَمچو باد
وَرْنه گردد هر چه من دارم کَساد
که تو صاحبخَرمَنی من خوشهچین
من بُتیاَم تو ولایتهایِ چین
هست لَرزان زو جَحیم و هم جِنان
نه مَر این را نه مَر آن را زو اَمان
رفت عُمرش چاره را فُرصت نیافت
صَبر بَس سوزان بُد وجان بَرنَتافت
مُدّتی دَندانکَنان این میکَشید
نارَسیده عُمرِ او آخِر رَسید
صورتِ معشوق زو شُد در نَهُفت
رفت و شُد با مَعنیِ معشوقْ جُفت
گفت لُبْسَش گَر ز شَعْر و شُشْتَراست
اِعْتِناقِ بیحِجابَش خوش تَراست
من شُدم عُریان زِ تَن او از خیال
میخُرامَم در نِهایاتُ الْوِصال
این مَباحِث تا بِدینجا گفتنی ست
هرچه آید زین سِپَس بِنْهُفتَنی ست
وَرْ بگویی وَرْ بِکوشی صد هزار
هست بیگار و نگردد آشکار
تا به دریا سَیْر اسب و زین بُوَد
بعد ازینَت مَرکَبِ چوبین بُوَد
مَرکَبِ چوبین به خُشکی اَبْتَراست
خاصْ آن دریاییان را رَهْبراست
این خَموشی مَرکَبِ چوبین بُوَد
بَحْریان را خامُشی تَلْقین بُوَد
هر خَموشی که مَلولَت میکُند
نَعْرههایِ عشقْ آن سو میزَنَد
تو هَمیگویی عَجَب خامُش چراست؟
او هَمیگوید عَجَب گوشَش کجاست؟
من زِ نَعْره کَر شُدم او بیخَبَر
تیزگوشانْ زین ثَمَر هستند کَر
آن یکی در خوابْ نَعْره میزَنَد
صد هزاران بَحْث و تَلْقین میکُند
این نِشَسته پَهْلویِ او بیخَبَر
خُفته خود آن است و کَر زان شور و شَر
وان کسی کِشْ مَرکَبِ چوبین شِکَست
غَرقه شُد در آب او خودْ ماهی است
نه خَموش است و نه گویا نادری ست
حالِ او را در عبارتْ نام نیست
نیست زین دو هر دو هست آن بُوالْعَجَب
شَرحِ این گفتن بُرون است از اَدَب
این مِثال آمد رَکیک و بی ورود
لیک در مَحْسوس ازین بهتر نَبود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
میشود دوزخْ ضَعیف و مُنْطَفی
گویَدَش بُگْذَر سَبُک ای مُحْتَشَم
وَرْنه ز آتشهایِ تو مُرد آتشَم
کُفر که کِبْریتِ دوزخ اوست و بَس
بین که میپَخْسانَد او را این نَفَس
زودْ کِبْریتَت بِدین سودا سِپار
تا نه دوزخ بر تو تازَد نه شَرار
گویَدَش جَنَّت گُذَر کُن هَمچو باد
وَرْنه گردد هر چه من دارم کَساد
که تو صاحبخَرمَنی من خوشهچین
من بُتیاَم تو ولایتهایِ چین
هست لَرزان زو جَحیم و هم جِنان
نه مَر این را نه مَر آن را زو اَمان
رفت عُمرش چاره را فُرصت نیافت
صَبر بَس سوزان بُد وجان بَرنَتافت
مُدّتی دَندانکَنان این میکَشید
نارَسیده عُمرِ او آخِر رَسید
صورتِ معشوق زو شُد در نَهُفت
رفت و شُد با مَعنیِ معشوقْ جُفت
گفت لُبْسَش گَر ز شَعْر و شُشْتَراست
اِعْتِناقِ بیحِجابَش خوش تَراست
من شُدم عُریان زِ تَن او از خیال
میخُرامَم در نِهایاتُ الْوِصال
این مَباحِث تا بِدینجا گفتنی ست
هرچه آید زین سِپَس بِنْهُفتَنی ست
وَرْ بگویی وَرْ بِکوشی صد هزار
هست بیگار و نگردد آشکار
تا به دریا سَیْر اسب و زین بُوَد
بعد ازینَت مَرکَبِ چوبین بُوَد
مَرکَبِ چوبین به خُشکی اَبْتَراست
خاصْ آن دریاییان را رَهْبراست
این خَموشی مَرکَبِ چوبین بُوَد
بَحْریان را خامُشی تَلْقین بُوَد
هر خَموشی که مَلولَت میکُند
نَعْرههایِ عشقْ آن سو میزَنَد
تو هَمیگویی عَجَب خامُش چراست؟
او هَمیگوید عَجَب گوشَش کجاست؟
من زِ نَعْره کَر شُدم او بیخَبَر
تیزگوشانْ زین ثَمَر هستند کَر
آن یکی در خوابْ نَعْره میزَنَد
صد هزاران بَحْث و تَلْقین میکُند
این نِشَسته پَهْلویِ او بیخَبَر
خُفته خود آن است و کَر زان شور و شَر
وان کسی کِشْ مَرکَبِ چوبین شِکَست
غَرقه شُد در آب او خودْ ماهی است
نه خَموش است و نه گویا نادری ست
حالِ او را در عبارتْ نام نیست
نیست زین دو هر دو هست آن بُوالْعَجَب
شَرحِ این گفتن بُرون است از اَدَب
این مِثال آمد رَکیک و بی ورود
لیک در مَحْسوس ازین بهتر نَبود
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۳۱ - باز آمدن به شرح قصهٔ شاهزاده و ملازمت او در حضرت شاه
گوهر بعدی:بخش ۱۳۳ - متوفی شدن بزرگین از شهزادگان و آمدن برادر میانین به جنازهٔ برادر کی آن کوچکین صاحبفراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد ماند پیش پادشاه صد هزار از غنایم غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه مع تقریر بعضه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.