۷۸۷ بار خوانده شده

بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان می‌جستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی این‌ها همه تمثال صورتی‌اند کی بر تخته‌های خاک نقش کرده‌اند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیم‌شب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره

اِمْرَءُ الْقَیْس از ممالک خُشکْ‌لَب
هم کَشیدَش عشق از خِطّه‌یْ عَرَب

تا بِیامَد خِشْت می‌زَد در تَبوک
با مَلِک گفتند شاهی از مُلوک

اِمْرَءُ الْقَیْس آمده‌ست این‌جا به کَد
در شِکارِ عشق و خِشْتی می‌زَنَد

آن مَلِک بَرخاست شبْ شُد پیشِ او
گفت او را ای مَلیکِ خوب‌رو

یوسُفِ وَقتی دو مُلْکَت شُد کَمال
مَر تورا رام از بِلاد و از جَمال

گشته مَردانْ بَندگان از تیغِ تو
وان زَنان مُلْکِ مَهِ بی‌میغِ تو

پیشِ ما باشی تو بَخْتِ ما بُوَد
جانِ ما از وَصْلِ تو صد جان شود

هم من و هم مُلْکِ من مَمْلوکِ تو
ای به هِمَّت مُلْک‌ها مَتْروکِ تو

فَلْسفه گُفتَش بَسیّ و او خَموش
ناگهان وا کَرد از سِر رویْ‌پوش

تا چه گُفتَش او به گوش از عشق و دَرد
هَمچو خود در حالْ سَرگَردانْش کرد

دستِ او بِگْرفت و با او یار شُد
او هم از تَخْت و کَمَر بیزار شُد

تا بِلادِ دور رَفتند این دو شَهْ
عشقْ یک کَرَّت نکرده‌ست این گُنَه

بر بُزرگانْ شَهْد و بر طِفْلانْست شیر
او به هر کَشتی بُوَد مَنُّ الاَخیر

غیرِ این دو بَسْ مُلوکِ بی‌شُمار
عشقَشان از مُلْکْ بِرْبود و تَبار

جانِ این سه شَهْ‌بَچه هم گِرْدِ چین
هَمچو مُرغانْ گشته هر سو دانه‌چین

زَهْره نی تا لَبْ گُشایَند از ضَمیر
زان که رازی با خَطَر بود و خَطیر

صد هزاران سَر به پولی آن زمان
عشقِ خشم آلوده زِهْ کرده کَمان

عشقْ خود بی‌خشم در وَقتِ خَوشی
خوی دارد دَمْ به دم خیره‌کُشی

این بُوَد آن لحظه کو خُشنود شُد
من چه گویم چون که خَشم‌آلود شُد؟

لیکْ مَرْجِ جانْ فِدایِ شیرِ او
کِشْ کُشَد این عشق و این شمشیرِ او

کُشتنی بِهْ از هزاران زندگی
سَلْطَنت‌ها مُردهٔ این بَندگی

با کِنایَتْ رازها با هَمدِگَر
پَست گُفتَندی به صد خَوْف و حَذَر

راز را غیرِ خدا مَحْرَم نَبود
آه را جُز آسمانْ هَمدَم نبود

اِصْطِلاحاتی میانِ هَمدِگَر
داشْتَندی بَهْرِ ایرادِ خَبَر

زین لِسانُ الطَّیْر عام آموختند
طُمْطُراق و سَروَری اَنْدوختند

صورتِ آوازِ مُرغ است آن کَلام
غافِل است از حالِ مُرغانْ مَردِ خام

کو سُلَیمانی که دانَد لَحْنِ طَیْر؟
دیوْ گرچه مُلْک گیرد هست غَیْر

دیوْ بر شِبْهِ سُلَیمان کرد ایست
عِلْمِ مَکْرَش هست و عُلِّمْناش نیست

چون سُلَیمان از خدا بَشّاش بود
مَنْطِقُ الطَّیْری زِ عُلِّمْناش بود

تو از آن مُرغِ هوایی فَهْم کُن
که نَدیدَسْتی طُیورِ مِنْ لَدُن

جایِ سیمُرغان بُوَد آن سویِ قاف
هر خیالی را نباشد دستْ‌باف

جُز خیالی را که دید آن اِتِّفاق
آن گَهَش بَعدَالْعِیان اُفْتَد فِراق

نه فِراقِ قَطْعْ بَهْرِ مَصْلَحَت
کآمِن است از هر فِراقْ آن مَنْقَبَت

بَهْرِ اِسْتِبْقایِ آن روحی جَسَد
آفتاب از بَرفْ یک‌دَمْ دَرکَشَد

بَهْرِ جان خویش جو زیشان صَلاح
هین مَدُزد از حَرفِ ایشانْ اِصْطِلاح

آن زُلَیخا از سِپَنْدان تا به عود
نامِ جُمله چیزْ یوسُف کرده بود

نامِ او در نام‌ها مَکْتوم کرد
مَحْرَمان را سِرِّ آن مَعْلوم کرد

چون بِگُفتی مومْ ز آتَش نَرم شُد
این بُدی کان یارْ با ما گرم شُد

وَرْ بِگُفتی مَهْ بَرآمَد بِنْگَرید
وَرْ بِگُفتی سَبز شُد آن شاخِ بید

وَرْ بِگُفتی بَرگ‌ها خوش می‌طَپَند
وَرْ بِگُفتی خوش هَمی‌سوزَد سِپَند

وَرْ بِگُفتی گُلْ به بُلبُل راز گفت
وَرْ بِگُفتی شَهْ سِرِ شَهْناز گفت

وَرْ بِگُفتی چه هُمایون است بَخْت
وَرْ بِگُفتی که بَر اَفْشانید رَخْت

وَرْ بِگُفتی که سَقا آوَرْد آب
وَرْ بِگُفتی که بَر آمَد آفتاب

وَرْ بِگُفتی دوش دیگی پُخْته‌اَند
یا حَوایِج از پَزِشْ یک لَخْته‌اَند

وَرْ بِگُفتی هست نان‌ها بی‌نَمَک
وَرْ بِگُفتی عکسْ می‌گردد فَلَک

وَرْ بِگُفتی که به دَرد آمد سَرَم
وَرْ بِگُفتی دَردِ سَر شُد خوش تَرَم

گَر سُتودی اِعْتِناقِ او بُدی
وَرْ نِکوهیدی فِراقِ او بُدی

صد هزاران نامْ گَر بَرهَم زَدی
قَصْدِ او و خواهِ او یوسُف بُدی

گُرسَنه بودی چو گفتی نامِ او
می‌شُدی او سیر و مَستِ جامِ او

تشنگیْش از نامِ او ساکِن شُدی
نامِ یوسُف شَربَتِ باطِن شُدی

وَرْ بُدی دَردیْش زان نامِ بُلند
دَردِ او در حالْ گشتی سودْمَند

وَقتِ سَرما بودی او را پوسْتین
این کُند در عشقْ نامِ دوستْ این

عامْ می‌خوانَند هر دَمْ نامِ پاک
این عَمَل نَکْنَد چو نَبْوَد عشقْناک

آنچه عیسی کرده بود از نامِ هو
می‌ُشُدی پیدا وِرا از نامِ او

چون که با حَقْ مُتَّصِل گردید جان
ذِکْرِ آن این است و ذِکْرِ اینْسْت آن

خالی از خود بود و پُر از عشقِ دوست
پَس زِ کوزه آن تَلابَد که دَروست

خنده بویِ زَعْفران وَصْل داد
گریه بوهایِ پیازِ آن بِعاد

هر یکی را هست در دلْ صد مُراد
این نباشد مَذهَبِ عشق و وَداد

یارْ آمد عشق را روزْ آفتاب
آفتابْ آن روی را هَمچون نِقاب

آن کِه نَشْناسَد نِقاب از رویِ یار
عابِدْ الشَّمْس است دست از وِیْ بِدار

روزْ او و روزیِ عاشق هم او
دلْ هَمو دِلْسوزیِ عاشق هم او

ماهیان را نَقْد شد از عینِ آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب

هَمچو طِفْل است او زِ پِسْتان شیرگیر
او نَدانَد در دو عالَمْ غیرِ شیر

طِفْل دانَد هم نَدانَد شیر را
راه نَبْوَد این طَرَف تَدْبیر را

گیج کرد این گِردْنامه روح را
تا بِیابَد فاتِح و مَفْتوح را

گیج نَبْوَد در رَوِش بَلْک اَنْدَرو
حامِلَش دریا بُوَد نه سیل و جو

چون بِیابَد؟ او که یابَد گُم شود
هَمچو سَیْلی غَرقهٔ قُلْزُم شود

دانه گُم شُد آن گَهی او تین بُوَد
تا نَمُردی زَرْ ندادم این بُوَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۱۴ - روان گشتن شاه‌زادگان بعد از تمام بحث و ماجرا به جانب ولایت چین سوی معشوق و مقصود تا به قدر امکان به مقصود نزدیک‌تر باشند اگر چه راه وصل مسدودست به قدر امکان نزدیک‌تر شدن محمودست الی آخره
گوهر بعدی:بخش ۱۱۶ - بعد مکث ایشان متواری در بلاد چین در شهر تختگاه و بعد دراز شدن صبر بی‌صبر شدن آن بزرگین کی من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه کنم اما قدمی تنیلنی مقصودی او القی راسی کفادی ثم یا پای رساندم به مقصود و مراد یا سر بنهم هم‌چو دل از دست آن‌جا و نصیحت برادران او را سود ناداشتن یا عاذل العاشقین دع فة اضلها الله کیف ترشدها الی آخره
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.