۸۵۲ بار خوانده شده

بخش ۱۰۹ - حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد در عزب خانه‌ای خفتند شبی اتفاقا امرد خشت‌ها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشت‌ها را به حیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد به جنگ کی این خشت‌ها کو کجا بردی و چرا بردی او گفت تو این خشت‌ها را چرا نهادی الی آخره

اَمْردیّ و کوسه‌یی دراَنْجُمَن
آمدند و مَجْمَعی بُد در وَطَن

مُشْتَغِل مانْدند قَوْمِ مُنْتَجَب
روز رفت و شُد زمانه ثُلْثِ شب

زان عَزَب‌خانه نَرَفتند آن دو کَس
هم بِخُفتَند آن سو از بیمِ عَسَس

کوسه را بُد بر زَنَخْدان چارْ مو
لیکْ هَمچون ماهِ بَدْرَش بود رو

کودکِ اَمْرَد به صورت بود زشت
هم نَهاد اَنْدَر پَسِ کونْ بیست خِشْت

لوطی‌یی دَبّ بُرد شب در اَنْبُهی
خِشْت‌ها را نَقْل کرد آن مُشْتَهی

دستْ چون بر وِیْ زد او از جا بِجَست
گفت هَی تو کیستی؟ ای سگ‌پَرَست

گفت این سی خِشْت چون اَنْباشتی؟
گفت تو سی خِشْت چون بَرداشتی؟

کودکِ بیمارم و از ضَعْفِ خود
کردم این جا اِحْتیاط و مُرتَقَد

گفت اگر داری زِ رَنْجوری تَفی
چون نَرفتی جانِب دارُ الشِّفا؟

یا به خانه‌یْ یک طَبیبی مُشْفِقی
که گُشادی از سَقامَت مَغْلَقی؟

گفت آخِر من کجا دانم شُدن
که به هرجا می‌رَوَم من مُمْتَحَن

چون تو زِنْدیقی پَلیدی مُلْحِدی
می بَر آرَد سَر به پیشَم چون دَدی

خانقاهی که بُوَد بهتر مَکان
من ندیدمْ یک دَمی در وِیْ اَمان

رو به من آرَنْد مُشتی حَمْزه‌خوار
چَشم‌ها پُر نُطْفه کَفْ خایه‌ فَشار

وان که ناموسی‌ست خود از زیرْ زیر
غَمْزه دُزدَد می‌دَهَد مالِش به کیر

خانقَه چون این بُوَد بازارِ عام
چون بُوَد خَر گَلّه و دیوانِ خام؟

خَر کجا ناموس و تَقْوی از کجا؟
خَر چه داند خَشْیَت و خَوْف و رَجا؟

عقل باشد ایمِنی و عَدلْ‌جو
بر زَن و بر مَرد اما عقلْ کو؟

وَرْ گُریزَم من رَوَم سویِ زَنان
هَمچو یوسُف اُفْتَم اَنْدَر اِفْتِتان

یوسُف از زَن یافت زندان و فُشار
من شَوَم توزیعْ بر پنجاه دار

آن زنان از جاهِلی بر من تَنَند
اَوْلیاشانْ قَصْدِ جانِ من کُنند

نه زِ مَردان چاره دارم نَز زَنان
چون کُنم که نی ازینم نه از آن؟

بَعد از آن کودک به کوسه بِنْگَریست
گفت او با آن دو مو از غَمْ بَری ست

فارغ است از خِشْت و از پیکارِ خِشْت
وَزْ چو تو مادرفُروشِ کِنْگِ زشت

بر زَنَخ سه چارْ مو بَهْرِ نُمون
بهتر از سی خِشْت گِرْداگِردِ کون

ذَرّه‌یی سایهٔ عِنایَت بهتراست
از هزاران کوشِشِ طاعَت‌پَرَست

زان که شَیْطانْ خِشْتِ طاعَت بَر کَند
گَر دو صد خِشْت است خود را رَهْ کُند

خِشْت اگر پُرَّست بِنْهاده‌ی ْتواست
آن دو سه مو از عَطایِ آن سواست

در حقیقت هر یکی مو زان کُهی‌ست
کان اَمان‌نامه‌یْ صِلِه‌یْ شاهَنْشَهی‌ست

تو اگر صد قُفْلِ بِنْهی بر دَری
بَر کَنَد آن جُمله را خیره‌سَری

شَحْنه‌یی از موم اگر مُهْری نَهَد
پَهْلَوانان را از آن دل بِشْکُهَد

آن دو سه تارِ عِنایَت هَمچو کوه
سَدّ شُد چون فَرّ سیما در وُجوه

خِشْت را مَگْذار ای نیکوسِرِشت
لیکْ هم ایمِن مَخُسپ از دیوِ زشت

رو دو تا مو زان کَرَم با دست آر
وان گَهان ایمِن بِخُسپ و غَم مَدار

نَوْمِ عالِمْ از عبادت بِهْ بُوَد
آن چُنان عِلْمی که مُسْتَنْبِه بُوَد

آن سُکونِ سابِح انْدَر آشنا
بِهْ زِ جَهْدِ اَعْجَمی با دست و پا

اَعْجَمی زد دست و پا و غَرق شُد
می‌رَوَد سَبّاح ساکِن چون عُمُد

عِلْمْ دریایی‌ست بی‌حَدّ و کِنار
طالِبِ عِلْم است غَوّاص بِحار

گَر هزاران سال باشد عُمرِ او
او نگردد سیرْ خود از جُست و جو

کان رَسولِ حَقْ بِگُفت اَنْدَر بَیان
این که مَنْهومان هُما لا یَشْبَعان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۰۸ - حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقهٔ عام بی‌دریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر وگاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره
گوهر بعدی:بخش ۱۱۰ - در تفسیر این خبر کی مصطفی صلوات‌الله علیه فرمود منهومان لا یشبعان طالب الدنیا و طالب العلم کی این علم غیر علم دنیا باید تا دو قسم باشد اما علم دنیا هم دنیا باشد الی آخره و اگر هم‌چنین شود کی طالب الدنیا و طالب الدنیا تکرار بود نه تقسیم مع تقریره
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.