۳۶۵ بار خوانده شده

بخش ۱۰۸ - حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقهٔ عام بی‌دریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر وگاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره

در بُخارا خویِ آن خواجیم اَجَل
بود با خواهَنْدگانْ حُسنِ عَمَل

دادِ بسیار و عَطایِ بی‌شُمار
تا به شب بودی زِ جودَش زَر نِثار

زَر به کاغذپاره‌ها پیچیده بود
تا وجودش بود می‌اَفْشانْد جود

هَمچو خورشید و چو ماهِ پاکْ‌باز
آنچه گیرند از ضیا بِدْهَند باز

خاک را زَرْبَخش کِه بْوَد؟ آفتاب
زَر ازو در کان و گنج اَنْدَر خَراب

هر صَباحی یک گُرُه را راتِبه
تا نَمانَد اُمَّتی زو خایبه

مُبْتَلایان را بُدی روزی عَطا
روزِ دیگر بیوَگان را آن سَخا

روزِ دیگر بر عَلَویان مُقِل
با فَقیهانِ فَقیرِ مُشْتَغِل

روزِ دیگر بر تَهی‌دَستانِ عام
روزِ دیگر بر گِرفتارانِ وام

شَرطِ او آن بود که کَس با زبان
زَرْ نخواهد هیچ نَگْشاید لَبان

لیکْ خامُش بر حَوالیِّ رَهَش
ایستاده مُفْلِسانْ دیوارْوَش

هر کِه کردی ناگهان با لَبْ سؤال
زو نَبُردی زین گُنَه یک حَبّه مال

مَنْ صَمَتْ مِنْکُمْ نَجا بُد یاسه‌اَش
خامُشان را بود کیسه وْ کاسه‌اَش

نادِرا روزی یکی پیری بِگُفت
دِه زَکاتَم که مَنَم با جوعْ جُفُت

مَنْع کرد از پیر و پیرش جِدْ گرفت
مانْده خَلْق از جِدِّ پیر اَنْدَر شِگِفت

گفت بَس بی‌شَرمْ پیری ای پدر
پیر گفت از من تویی بی‌شَرمْ ‌َتَر

کین جهان خوردیّ و خواهی تو زِ طَمْع
کان جهان با این جهان گیری به جَمع

خَنده‌ش آمد مالْ داد آن پیر را
پیرِ تنها بُرد آن توفیر را

غیرِ آن پیر ایچْ خواهنده ازو
نیمْ حَبّه زَر ندید و نه تَسو

نوبَتِ روزِ فَقیهانْ ناگهان
یک فَقیه از حِرْص آمد در فَغان

کرد زاری‌ها بَسی چاره نبود
گفت هر نوعی نَبودَش هیچ سود

روزِ دیگر با رُگو پیچید پا
ناکِس اَنْدَر صَفِّ قَوْمِ مُبْتَلا

تَخْته‌ها بر ساقْ بَست از چَپّ و راست
تا گُمان آید که او اِشْکَسْته‌پاست

دیدَش و بِشْناخْتَش چیزی نداد
روزِ دیگر رو بپوشید از لُباد

هم بِدانِسْتَش نَدادَش آن عزیز
از گُناه و جُرمِ گفتنْ هیچ چیز

چون که عاجز شُد زِ صد گونه مَکید
چون زَنان او چادَری بر سَر کَشید

در میانِ بیوگان رَفت و نِشَست
سَر فرو اَفْکَند و پنهان کرد دست

هم شِناسیدَش نَدادَش صَدْقه‌یی
در دِلَش آمد زِ حِرمانْ حُرقه‌یی

رَفت او پیشِ کَفَن‌خواهی پِگاه
که بِپیچَم در نَمَد نِهْ پیشِ راه

هیچ مَگْشا لَب نِشین و می‌نِگَر
تا کُند صَدْرِ جهان این جا گُذر

بوکْ بینَد مُرده پِنْدار به ظَنْ
زَر در اَنْدازَد پِیِ وجْهِ کَفَن

هر چه بِدْهَد نیمِ آن بِدْهَم به تو
هم‌چُنان کرد آن فَقیرِ صِلّه‌جو

در نَمَد پیچید و بر راهَش نَهاد
مَعْبَرِ صَدْرِ جهان آن جا فُتاد

زَر دَر اَنْدازید بر رویِ نَمَد
دست بیرون کرد از تَعْجیلِ خَود

تا نگیرد آن کَفَن‌خواه آن صِلِه
تا نَهان نَکْنَد ازو آن دَهْ دِلِه

مُرده از زیرِ نَمَد بَر کرد دست
سَر بُرون آمد پِیِ دَستَش زِ پَست

گفت با صَدْرِ جهان چون بِسْتَدَم
ای بِبَسْته بر من اَبْوابِ کَرَم؟

گفت لیکِن تا نَمُردی ای عَنود
از جَنابِ من نَبُردی هیچ جود

سِرِّ موتوا قَبْلِ مَوْتٍ این بُوَد
کَز پَسِ مُردنْ غَنیمَت‌ها رَسَد

غیرِ مُردن هیچ فرهنگی دِگَر
در نَگیرَد با خدایِ ای حیله‌گَر

یک عِنایَت بِه زِ صدگونِ اِجْتِهاد
جَهْد را خَوْف است از صدگون فَساد

وان عِنایَت هست موقوفِ مَمات
تَجْربه کردند این رَهْ را ثِقات

بلکه مرگش بی‌عِنایَت نیز هست
بی عِنایَتْ هان و هان جایی مَایست

آن زُمُرُّد باشد این اَفْعیِّ پیر
بی زُمُرُّد کِی شود اَفْعی ضَریر؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۰۷ - دیدن ایشان در قصر این قلعهٔ ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص کردن کی این صورت کیست
گوهر بعدی:بخش ۱۰۹ - حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد در عزب خانه‌ای خفتند شبی اتفاقا امرد خشت‌ها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشت‌ها را به حیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد به جنگ کی این خشت‌ها کو کجا بردی و چرا بردی او گفت تو این خشت‌ها را چرا نهادی الی آخره
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.