۳۵۵ بار خوانده شده

بخش ۱۰۷ - دیدن ایشان در قصر این قلعهٔ ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص کردن کی این صورت کیست

این سُخَن پایان ندارد آن گُروه
صورتی دیدند با حُسن و شُکوه

خوب‌تَر زان دیده بودند آن فَریق
لیکْ زین رَفتند در بَحْرِ عَمیق

زان که اَفْیونْشان دَرین کاسه رَسید
کاسه‌ها مَحْسوس و اَفْیون ناپَدید

کرد فِعْلِ خویش قَلْعه‌یْ هُش‌رُبا
هر سه را اَنْداخت در چاهِ بَلا

تیرِ غَمْزه دوخت دل را بی‌کَمان
اَلاَمان و اَلاَمان ای بی‌اَمان

قَرن‌ها را صورتِ سنگین بِسوخت
آتشی در دین و دِلْشان بَر فُروخت

چون که روحانی بُوَد خود چون بُوَد؟
فِتْنه‌اَش هر لحظه دیگرگون بُوَد

عشقِ صورت در دلِ شَهْ‌زادگان
چون خَلِش می‌کرد مانندِ سِنان

اشک می‌بارید هر یک هَمچو میغ
دست می‌خایید و می‌گفت ای دریغ

ما کُنون دیدیم شَهْ ز آغازْ دید
چَندَمان سوگند داد آن بی‌نَدید؟

اَنْبیا را حَقِّ بسیاراست از آن
که خَبَر کردند از پایان مان

کانچه می‌کاری نَرویَد جُز که خار
وین طَرَف پَرّی نَیابی زو مَطار

تُخْم از من بَر که تا رَیْعی دَهَد
با پَرِ من پَر که تیرْ آن سو جَهَد

تو نَدانی واجِبیِّ آن و هست
هم تو گویی آخِر آن واجِب بُده‌ست

او تواست امّا نه این تو آن تواست
که در آخِر واقِفِ بیرون‌شواست

تویِ آخِر سویِ تویِ اَوَّلَت
آمده‌ست از بَهْرِ تَنْبیه و صِلَت

تویِ تو در دیگری آمد دَفین
من غُلام مَردِ خودبینی چُنین

آنچه در آیینه می‌بینَد جوان
پیرْ اَنْدَر خِشْت بینَد بیش از آن

ز َامْرِ شاهِ خویش بیرون آمدیم
با عِنایاتِ پدرْ یاغی شُدیم

سَهْل دانستیم قولِ شاه را
وان عِنایَت‌هایِ بی‌اَشْباه را

نَکْ دَراُفتادیم در خَنْدَق همه
کُشته و خَسته‌یْ بَلا بی‌مَلْحَمه

تکیه بر عقلِ خود و فرهنگِ خویش
بودَمان تا این بَلا آمد به پیش

بی‌مَرَض دیدیم خویش و بی زِ رِق
آن چُنان که خویش را بیمارِ دِق

عِلَّتِ پنهان کُنون شُد آشکار
بَعد ازان که بند گشتیم و شکار

سایهٔ رَهْبر بهْ است از ذِکْرِ حَق
یک قَناعَت بهْ که صد لوت و طَبَق

چَشمِ بینا بهتر از سیصد عَصا
چَشمْ بِشْناسَد گُهَر را از حَصا

در تَفَحُّص آمدند از اَنْدُهان
صورتِ که بْوَد عَجَب این در جهان؟

بَعدِ بسیاری تَفَحُّص در مَسیر
کشف کرد آن راز را شیخی بَصیر

نَز طَریقِ گوش بَلْ از وَحْیِ هوش
رازها بُد پیشِ او بی رویْ‌پوش

گفت نَقْشِ رَشْکِ پَروین است این
صورتِ شَهْ‌زادهٔ چین است این

هَمچو جان و چون جَنین پِنْهانْست او
در مُکَتَّم پَرده و ایوانْست او

سویِ او نه مَرد رَهْ دارد نه زَن
شاهْ پنهان کرد او را از فِتَن

غَیْرتی دارد مَلِک بر نامِ او
که نَپَرَّد مُرغْ هم بر بامِ او

وایِ آن دلْ کِشْ چُنین سودا فُتاد
هیچ کَس را این چُنین سودا مَباد

این سِزایِ آن کِه تُخمْ جَهْل کاشت
وان نَصیحَت را کَساد و سَهْل داشت

اِعْتِمادی کرد بر تَدْبیر خویش
که بَرَم من کارِخود با عقلْ پیش

نیمْ ذَرّه زان عِنایَت بِهْ بُوَد
که زِ تَدبیرِ خِرَد سیصد رَصَد

تَرکِ مَکْرِ خویشتن گیر ای امیر
پا بِکِش پیشِ عِنایَتْ خوش بِمیر

این به قَدْرِ حیله مَعْدود نیست
زین حِیَلْ تا تو نَمیری سود نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۰۶ - رفتن پسران سلطان به حکم آنک الانسان حریص علی ما منع ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن به سوی آن قلعهٔ ممنوع عنه آن همه وصیت‌ها و اندرزهای پدر را زیر پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و می‌گفتند ایشان را نفوس لوامه الم یاتکم نذیر ایشان می‌گفتند گریان و پشیمان لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر
گوهر بعدی:بخش ۱۰۸ - حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقهٔ عام بی‌دریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر وگاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.