۸۳۶ بار خوانده شده

بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلوات‌الله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره

آن چُنان که یوسُف از زندانی‌یی
با نیازی خاضِعی سَعْدانی‌یی

خواست یاری گفت چون بیرون رَوی
پیشِ شَهْ گردد امورَت مُسْتَوی

یادِ من کُن پیش تَختِ آن عزیز
تا مرا هم وا خَرَد زین حَبْس نیز

کِی دَهَد زندانی‌یی در اِقْتِناص
مَردِ زندانیِّ دیگر را خَلاص؟

اَهْلِ دنیا جُملگان زندانی اَند
اِنْتِظارِ مرگِ دارِ فانی اَند

جُز مگر نادِر یکی فَردانی‌یی
تَنْ به زندانْ جانِ او کیوانی‌یی

پَس جَزایِ آن کِه دید او را مُعین
مانْد یوسُف حَبْس در بِضْعَ سِنین

یادِ یوسُف دیو از عَقلَش سِتُرد
وَز دِلَش دیو آن سُخَن از یاد بُرد

زین گُنَه کامَد از آن نیکوخِصال
ماند در زندان زِ داوَر چند سال

که چه تَقْصیر آمد از خورشیدِ داد
تا تو چون خُفّاش اُفتی در سَواد؟

هین چه تَقْصیر آمد از بَحْر و سَحاب
تا تو یاری خواهی از ریگ و سَراب؟

عام اگر خُفّاش طَبْع اَند و مَجاز
یوسُفا داری تو آخِر چَشمِ باز

گَر خُفاشی رفت در کور و کَبود
بازِ سُلطان دیده را باری چه بود؟

پَس اَدَب کَردَش بِدین جُرمْ اوسْتاد
که مَساز از چوبِ پوسیده عِماد

لیکْ یوسُف را به خود مشغول کرد
تا نَیایَد در دِلَش زان حَبْسْ دَرد

آن‌چُنانَش اُنْس و مَستی داد حَق
که نه زندان مانْد پیشَشْ نه غَسَق

نیست زندانی وَحِشْ‌تَراز رَحِم
ناخوش و تاریک و پُرخون و وَخِم

چون گُشادَت حَقْ دریچه سویِ خویش
در رَحِم هر دَمْ فَزایَد تَنْت بیش

اَنْدَر آن زندان زِ ذوقِ بی‌قیاس
خوش شِکُفت از غَرسِ جسمِ تو حَواس

زان رَحِمْ بیرون شُدن بر تو دُرُشت
می‌گُریزی از زَهارَش سویِ پُشت

راهِ لَذَّت از دَرون دان نَز بُرون
اَبْلَهی دان جُستنِ قَصر و حُصون

آن یکی در کُنجِ مَسجدْ مَست و شاد
وان دِگَر در باغْ تُرْش و بی‌مُراد

قَصر چیزی نیست ویران کُن بَدَن
گنج در ویرانی است ای میرِ من

این نمی‌بینی که در بَزْمِ شراب
مَستْ آن گَهْ خوش شود کو شُد خَراب؟

گَرچه پُر نَقْش است خانه بَر کَنَش
گنج جو وَزْ گنجْ آبادان کُنَش

خانه‌یی پُر نَقْشِ تصویر و خیال
وین صُوَر چون پَرده بر گنجِ وِصال

پَرتوِ گنج است و تابِش‌هایِ زَر
که دَرین سینه هَمی‌جوشَد صُوَر

هم زِ لُطف و عکسِ آبِ با شَرَف
پَرده شُد بر رویِ آبْ اَجْزایِ کَف

هم زِ لُطف و جوشِ جانِ با ثَمَن
پَرده‌یی بر رویِ جان شُد شَخْصِ تَن

پَس مَثَل بِشْنو که در اَفْواهْ خاست
کین چه بر ماست ای برادر هم زِ ماست

زین حِجابْ این تشنگانِ کَفْ‌پَرَست
ز آبِ صافی اوفْتاده دورْدست

آفتابا با چو تو قِبْله و اِمام
شبْ‌پَرَستیّ و خُفاشی می‌کُنیم

سویِ خود کُن این خُفاشان را مَطار
زین خُفاشیشان بِخَر ای مُسْتَجار

این جوان زین جُرمْ ضال است و مُغیر
که بمن آمد ولی او را مگیر

در عِمادُ الْمُلْک این اَنْدیشه‌ها
گشته جوشان چون اَسَد در بیشه‌ها

ایستاده پیشِ سُلطانْ ظاهِرَش
در ریاضِ غَیْبْ جانِ طایِرَش

چون مَلایِک او به اِقْلیمِ اَلَست
هر دَمی می‌شُد به شُربِ تازه مَست

اَنْدَرونْ سور و بُرونْ چون پُر غَمی
در تَنِ هَمچون لَحَد خوش عالَمی

او دَرین حیرت بُد و در اِنْتِظار
تا چه پیدا آید از غَیْب و سِرار؟

اسب را اَنْدَر کَشیدند آن زمان
پیشِ خوارَمْشاه سَرهَنگانْ کَشان

اَلْحَق اَنْدَر زیرِ این چَرخِ کَبود
آن‌چُنان کُرّه به قَدّ و تَکْ نبود

می‌رُبودی رَنگِ او هر دیده را
مَرْحَب آن از بَرق و مَهْ زاییده را

هَمچو مَهْ هَمچون عُطارِدْ تیزْرو
گویی‌یی صَرْصَرْ عَلَف بودش نه جو

ماهْ عَرصه‌یْ آسْمان را در شبی
می‌بَرَد اَنْدَر مَسیر و مَذهَبی

چون به یک شب مَهْ بُرید اَبْراج را
از چه مُنْکر می‌شَوی مِعْراج را؟

صد چو ماه است آن عَجَب دُرِّ یَتیم
که به یک ایمایِ او شُد مَهْ دو نیم

آن عَجَب کو در شِکافِ مَهْ نِمود
هم به قَدْرِ ضَعْفِ حِسِّ خَلْق بود

کار و بارِ اَنْبیا و مُرْسَلون
هست از اَفْلاک و اَخْتَرها بُرون

تو بُرون رو هم زِ اَفْلاک و دَوار
وان گَهان نَظّاره کُن آن کار و بار

در میانِ بَیْضه‌یی چون فَرْخ‌ها
نَشْنَوی تَسْبیحِ مُرغانِ هوا

مُعْجزات این‌جا نخواهد شَرح گَشت
زَاسْب و خوارَمْشاه گو و سَرگُذشت

آفتابِ لُطفِ حَقْ بر هر چه تافت
از سگ و از اسبْ فَرِّ کَهْف یافت

تابِ لُطْفَش را تو یکسان هم مَدان
سنگ را و لَعْل را داد او نِشان

لَعْل را زان هست گنجِ مُقْتَبَس
سنگ را گَرمیّ و تابانیّ و بَس

آن کِه بر دیوار اُفْتَد آفتاب
آن‌چُنان نَبْوَد کَزْ آب و اِضْطِراب

چون دَمی حیران شُد از وِیْ شاهِ فَرد
رویِ خود سویِ عِمادُ الْمُلْک کرد

کِی اِچی بَس خوب اسبی نیست این؟
از بهشت است این مگر نه از زمین

پَس عِمادُ الْمُلْک گُفتَش ای خَدیو
چون فرشته گردد از مَیْلِ تو دیو

در نَظَر آنچْ آوَری گردید نیک
بَس گَش و رَعْناست این مَرکَب وَلیک

هست ناقِصْ آن سَر اَنْدَر پیکرش
چون سَرِ گاواست گویی آن سَرَش

در دلِ خوارَمْشه این دَم کار کرد
اسب را در مَنْظَرِ شَهْ خوار کرد

چون غَرَض دَلّاله گشت و واصِفی
از سه گَزْ کَرباس یابی یوسُفی

چون که هنگامِ فِراقِ جان شود
دیوْ دَلّال دُر ایمان شود

پَس فُروشَد اَبْلَه ایمان را شِتاب
اَنْدَر آن تَنگی به یک اِبْریقْ آب

وان خیالی باشد و اِبْریقْ نی
قَصْدِ آن دَلّال جُز تَخْریقْ نی

این زمان که تو صَحیح و فَربَهی
صِدْق را بَهْرِ خیالی می‌دَهی

می‌فُروشی هر زمانی دُرِّ کان
هَمچو طِفْلی می‌سِتانی گِردکان

پَس در آن رَنْجوری روزِ اَجَل
نیست نادِر گَر بُوَد اینَت عَمَل

در خیالَت صورتی جوشیده‌یی
هَمچو جَوْزی وَقتِ دَقْ پوسیده‌یی

هست از آغاز چون بَدْر آن خیال
لیکْ آخِر می‌شود هَمچون هِلال

گَر تو اَوَّل بِنْگَری چون آخِرَش
فارغ آیی از فَریب فاتِرَش

جَوْزِ پوسیده‌ست دنیا ای اَمین
اِمْتِحانَش کَم کُن از دورَش بِبین

شاهْ دید آن اسب را با چَشمِ حال
وان عِمادُالْمُلْکْ با چَشمِ مَآل

چَشمِ شَهْ دو گَز هَمی دید از لُغَز
چَشمِ آن پایان‌نِگَر پنجاه گَزْ

آن چه سُرمه‌ست آن که یَزدان می‌َکَشَد
کَزْ پَسِ صد پَرده بیند جانْ رَشَد؟

چَشمِ مِهْتَر چون به آخِر بود جُفت
پَس بِدان دیده جهان را جیفه گفت

زین یکی ذَمَّش که بِشْنود او وَحَسْب
پَس فَسُرد اَنْدَر دلِ شَهْ مِهْرِ اسب

چَشمِ خود بُگْذاشت و چَشمِ او گُزید
هوشِ خود بُگْذاشت و قولِ او شَنید

این بَهانه بود و آن دَیّان فَرد
از نیاز آن در دلِ شَهْ سَرد کرد

دَر بِبَست از حُسنِ او پیشِ بَصَر
آن سُخَن بُد در میانْ چون بانگِ دَر

پَرده کرد آن نُکته را بر چَشمِ شَهْ
که از آن پَرده نِمایَد مَهْ سِیَه

پاکْ بَنّایی که بَر سازد حُصون
در جهانِ غَیْب از گفت و فُسون

بانگِ درْدان گفت را از قَصرِ راز
تا که بانگِ وا شُد است این یا فَراز؟

بانگِ دَر مَحْسوس و دَر از حِسْ بُرون
تُبْصرون این بانگ و در لا تُبْصِرون

چَنگِ حِکْمَت چون که خوش‌آواز شُد
تا چه دَر از رَوْضِ جَنَّت باز شُد

بانگِ گفتِ بَد چو دَرْوا می‌شود
از سَقَر تا خود چه دَر وا می‌شود؟

بانگِ دَر بِشْنو چو دوری از دَرَش
ای خُنُک او را که وا شُد مَنْظَرَش

چون تو می‌بینی که نیکی می‌کُنی
بر حَیات و راحَتی بَر می‌زَنی

چون که تَقْصیر و فَسادی می‌رَوَد
آن حَیات و ذوقْ پنهان می‌شود

دیدِ خود مَگْذار از دیدِ خَسان
که به مُردارَت کَشَند این کَرکَسان

چَشمِ چون نَرگس فروبَندی که چی؟
هین عصایَم کَشْ که کورم ای اِچی

وان عَصاکَش که گُزیدی در سَفَر
خود بِبینی باشد از تو کورْتَر

دستْ کورانه به حَبْلُ اللهْ زَن
جُز بر اَمْر و نَهیِ یَزدانی مَتَن

چیست حَبْلُ‌اللهْ ؟ رها کردن هوا
کین هوا شُد صَرْصَری مَر عاد را

خَلْق در زندان نِشَسته از هواست
مُرغ را پَرها بِبَسته از هواست

ماهی اَنْدَر تابهٔ گرم از هواست
رَفته از مَسْتوریانْ شَرم از هواست

چَشمِ شِحْنه شُعلهٔ نار از هواست
چارْمیخ و هَیْبَتِ دار از هواست

شِحْنهٔ اَجْسام دیدی بر زمین
شِحْنهٔ اَحْکامِ جان را هم بِبین

روح را در غَیْبْ خود اِشْکَنجه‌هاست
لیک تا نَجْهی شِکَنجه در خَفاست

چون رَهیدی بینی اِشْکَنجه وْ دَمار
زان که ضِدّ از ضِدّ گردد آشکار

آن کِه در چَهْ زاد و در آبِ سیاه
او چه داند لُطفِ دشت و رَنجِ چاه؟

چون رَها کردی هوا از بیمِ حَق
دَر رَسَد سَغْراقْ از تَسْنیمِ حَق

لا تُطَرِّقْ فی هَواکَ سَلْ سَبیل
مِنْ جَنابِ اللهِ نَحْوَ السَّلْسَبیل

لا تَکُنْ طَوْعَ الْهَوی مِثْلَ الْحَشیش
اِنِّ ظِلَّ الْعَرْشِ اَوْلی مِنْ عَریش

گفت سُلطان اسب را وا پَس بَرید
زودْتَر زین مَظْلَمه بازَم خرید

با دلِ خود شَهْ نَفَرمود این قَدَر
شیر را مَفْریب زین رَاْسُ الْبَقَر

پایِ گاو اَنْدَر میان آری زِ داو
رو نَدوزَد حَقْ بر اسبی شاخِ گاو

بَس مُناسب صَنْعَت است این شُهره زاو
کِی نَهَد بر جسمِ اسب او عُضوِ گاو؟

زاوْ اَبْدان را مُناسب ساخته
قَصرهایِ مُنْتَقِل پَرداخته

در میانِ قَصرها تَخْریج‌ها
از سویِ اینْ سویِ آن ِصهْریج‌ها

وَز دَرونْشان عالَمی بی‌مُنْتَها
در میانِ خَرگَهی چندین فضا

گَهْ چو کابوسی نِمایَد ماه را
گَهْ نِمایَد روضه قَعْرِ چاه را

قَبْض و بَسْطِ چَشمِ دلْ از ذوالْجَلال
دَم به دَم چون می‌کُند سِحْرِ حَلال

زین سَبَب دَرخواست از حَقْ مُصْطَفی
زشت را هم زشت و حَق را حَقْ‌َنَما

تا به آخِر چون بِگَردانی وَرَق
از پَشیمانی نَیُفْتَم در قَلَق

مَکْر که کرد آن عِمادُ الْمُلْکِ فَرد
مالِکُ الْمُلْکَش بِدان اِرْشاد کرد

مَکْرِ حَق سَرچشمهٔ این مَکْرهاست
قَلْب بَیْنَ اِصْبَعَیْنِ کِبْریاست

آن کِه سازد در دِلَت مَکْر و قیاس
آتشی دانَد زدن اَنْدَر پَلاس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۹۹ - دیدن خوارزمشاه رحمه الله در سیران در موکب خود اسپی بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستی آن اسپ و سرد کردن عمادالملک آن اسپ را در دل شاه و گزیدن شاه گفت او را بر دید خویش چنانک حکیم رحمةالله علیه در الهی‌نامه فرمود چون زبان حسد شود نخاس یوسفی یابی از گزی کرباس از دلالی برادران یوسف حسودانه در دل مشتریان آن چندان حسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت کی و کانوا فیه من الزاهدین
گوهر بعدی:بخش ۱۰۱ - رجوع کردن به قصهٔ آن پای‌مرد و آن غریب وام‌دار و بازگشتن ایشان از سر گور خواجه و خواب دیدن پای‌مرد خواجه را الی آخره
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.