۱۹۵۰ بار خوانده شده

بخش ۹۶ - باخبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعویل بر عطای مخلوق و یاد نعمتهای حق کردنش و انابت به حق از جرم خود ثم الذین کفروا بربهم یعدلون

چون به هوش آمد بِگُفت ای کِردگار
مُجْرمَم بودم به خَلْقْ اومیدوار

گَرچه خواجه بَسْ سَخاوَت کرده بود
هیچ آن کُفْوِ عَطایِ تو نبود

او کُلَه بَخشید و تو سَر پُر خِرَد
او قَبا بَخشید و تو بالا و قَد

او زَرَم داد و تو دستِ زَرْشُمار
او سُتورم داد و تو عقلِ سَوار

خواجه شَمعَم دادو تو چَشمِ قَریر
خواجه نُقْلَم داد و تو طُعْمه‌پَذیر

او وَظیفه داد و تو عُمر و حَیات
وَعْده‌اَش زَر وَعدهٔ تو طَیّبات

او وُثاقَم داد و تو چَرخ و زمین
در وُثاقَت او و صد چون او سَمین

زَر از آنِ توست زَر او نافَرید
نان از آنِ توست نانْ از تُش رَسید

آن سَخا و رَحْمْ هم تو دادی‌اَش
کَزْ سَخاوَت می‌فُزودی شادی‌اَش

من مَرو را قِبْله‌یْ خود ساختم
قِبْله‌سازِ اَصْل را اَنْداختم

ما کجا بودیم کان دَیّان دین
عقل می‌کارید اَنْدَر آب و طین؟

چون هَمی‌کرد از عَدَمْ گَردون پَدید
وین بِساطِ خاک را می‌گُسْتَرید

زَ اخْتَران می‌ساخت او مِصْباح‌ها
وَزْ طَبایِعْ قُفلِ با مِفْتاح‌ها

ای بَسا بُنیادها پنهان و فاش
مُضْمَرِ این سَقْف کرد و این فِراش

آدم اُصْطُرلابِ اَوْصافِ عُلوست
وَصْفِ آدمْ مَظْهَرِ آیاتِ اوست

هرچه در وِیْ می‌نِمایَد عکسِ اوست
هَمچو عکسِ ماه اَنْدَر آبِ جوست

بر صُطُرلابَش نُقوشِ عَنْکَبوت
بَهْرِ اَوْصافِ اَزَل دارد ثُبوت

تا زِ چَرخِ غَیْب وَز خورشیدِ روح
عنکبوتَش دَرس گوید از شُروح

عنکبوت و این صُطُرلابِ رَشاد
بی‌مُنَجِّم در کَفِ عامْ اوفْتاد

اَنْبیا را داد حَقْ تَنْجیمِ این
غَیْب را چَشمی بِبایَد غَیْب‌بین

در چَهِ دنیا فُتادند این قُرون
عکسِ خود را دید هر یک چَهْ دَرون

از بُرون دان آنچه در چاهَت نِمود
وَرْنه آن شیری که در چَهْ شُد فُرود

بُرد خرگوشیش از رَهْ کِی فُلان
در تَکِ چاه است آن شیرِ ژیان

دَر رو اَنْدَر چاه کین از وِیْ بِکَش
چون ازو غالِب‌تَری سَر بَرکَنَش

آن مُقَلِّد سُخْرهٔ خرگوش شُد
از خیالِ خویشتَنْ پُر جوش شُد

او نگفت این نَقْشْ دادِ آب نیست
این به جُز تَقْلیبِ آن قَلّاب نیست

تو هم از دشُمن چو کینی می‌کَشی
ای زَبونِ شش غَلَط در هر شَشی

آن عَداوَت اَنْدَرو عکسِ حَق است
کَزْ صِفاتِ قَهْرْ آن جا مُشْتَق است

وآن گُنَه در وِیْ زِ جِنْسِ جُرمِ توست
باید آن خو را زِ طَبْعِ خویش شُست

خُلقِ زشتَت اَنْدَرو رویَت نِمود
که تورا او صَفحهٔ آیینه بود

چون که قُبْحِ خویش دیدی ای حَسَن
اَنْدَر آیینه بر آیینه مَزَن

می‌زَنَد بر آبْ اِسْتاره‌ی ْ سَنی
خاکْ تو بر عکسِ اَخْتَر می‌زَنی

کین سِتاره‌یْ نَحْس در آب آمده ست
تا کُند او سَعْدِ ما را زیرْدست

خاکِ اِسْتیلا بِریزی بر سَرَش
چون که پِنْداری زِ شُبْه‌یْ اَخْتَرش

عکسْ پنهان گشت و اَنْدَر غَیْب رانْد
تو گُمان بُردی که آن اَخْتَر نَمانْد

آن سِتاره‌یْ نَحْس هست اَنْدَر سَما
هم بِدان سو بایَدَش کردن دَوا

بلکه باید دلْ سویِ بی‌سویْ بَست
نَحْسِ این سو عکسِ نَحْسِ بی‌سو است

دادْ دادِ حَقْ شِناس و بَخْشِشَش
عکسِ آن دادست اَنْدَر پنج و شَش

گَر بُوَد دادِ خَسانْ اَفْزون زِ ریگ
تو بِمیری وآن بِمانَد مُرده ریگ

عکسْ آخِر چند پایَد در نَظَر؟
اَصْل بینی پیشه کُن ای کَژْنِگَر

حَقْ چو بَخْشِش کرد بر اَهْلِ نیاز
با عَطا بَخْشیدَشان عُمرِ دراز

خالِدین شُد نِعْمَت و مُنْعَمْ عَلَیْه
مُحْییُ الْمَوْتاست فَاجْتازوا اِلَیْه

دادِ حَق با تو دَرآمیزَد چو جان
آن چُنان که آنْ تو باشیّ و تو آن

گَر نَمانَد اِشْتِهایِ نان و آب
بِدْهَدَت بی این دو قوتِ مُسْتَطاب

فَربَهی گَر رفت حَقْ در لاغَری
فَربَهی پنهانْت بَخشَد آن سَری

چون پَری را قوتْ از بو می‌دَهَد
هر مَلَک را قوتِ جانْ او می‌دَهَد

جانْ چه باشد که تو سازی زو سَنَد؟
حَقْ به عشقِ خویشْ زنده‌ت می‌کُند

زو حَیاتِ عشقْ خواه و جانْ مَخواه
تو ازو آن رِزْقْ خواه و نانْ مَخواه

خَلْق را چون آب دانْ صاف و زُلال
اَنْدَر آن تابانْ صِفاتِ ذوالْجَلال

عِلْمَشان و عَدلَشان و لُطْفَشان
چون سِتاره‌یْ چَرخْ در آبِ رَوان

پادشاهانْ مَظْهَرِ شاهیِّ حَق
فاضِلانْ مِرآةِ آگاهیِّ حَق

قَرن‌ها بُگْذشت و این قَرنِ نُوی ست
ماهْ آن ماه است آبْ آن آب نیست

عَدْلْ آن عَدل است و فَضْلْ آن فَضْل هم
لیکْ مُسْتَبْدَل شُد آن قَرن و اُمَم

قَرن‌ها بر قَرن‌ها رَفت ای هُمام
وین مَعانی بَر قَرار و بر دَوام

آبْ مُبْدَل شُد دَرین جو چند بار
عکسِ ماه و عکسِ اَخْتَر بر قَرار

پَس بِنایَش نیست بر آبِ رَوان
بلکه بر اَقْطارِ عَرْضِ آسْمان

این صِفَت‌ها چون نُجومِ معنوی‌ست
دان که بر چَرخِ مَعانی مُسْتَوی‌ست

خوبْ‌رویان آینه‌یْ خوبیِّ او
عشقِ ایشانْ عکسِ مَطْلوبیِّ او

هم به اَصْلِ خود رَوَد این خَدّ و خال
دایِما در آبْ کِی مانَد خیال؟

جُمله تَصویراتْ عکسِ آبِ جوست
چون بِمالی چَشمِ خود خود جُمله اوست

باز عَقلَش گفت بُگْذار این حَوَل
خَلّْ دوشاب است و دوشاب است خَلّ

خواجه را چون غیر گفتی از قُصور
شَرم‌دار ای اَحْوَل از شاهِ غَیور

خواجه را که در گُذشته‌ست از اَثیر
جِنْسِ این موشانِ تاریکی مگیر

خواجهٔ جانْ بین مَبین جِسم گِران
مَغْز بین او را مَبینَش استخوان

خواجه را از چَشمِ اِبْلیسِ لَعین
مَنْگَر و نِسْبَت مَکُن او را به طین

هَمرَهِ خورشید را شبْ ‌پَر مَخوان
آن که او مَسْجود شُد ساجِد مَدان

عکس‌ها را مانَد این و عکس نیست
در مِثالِ عکسْ حَق بنْمودنی ست

آفتابی دید او جامد نَمانْد
روغنِ گُلْ روغَنِ کُنْجَد نَمانْد

چون مُبَدَّل گشته‌اند اَبْدالِ حَق
نیستند از خَلْق بَر گردانْ وَرَق

قِبْلهٔ وَحْدانیَت دو چون بُوَد
خاکْ مَسْجودِ مَلایِک چون شود؟

چون دَرین جو دیدعکسِ سیبْ مَرد
دامَنَش را دیدِ آن پُر سیب کرد

آنچه در جو دید کِی باشد خیال؟
چون که شُد از دیدَنَش پُر صد جَوال؟

تَنْ مَبین و آن مَکُن کان بُکَم و صُمْ
کَذَّبوا بِالْحَقِّ لَمّا جاءَهُمْ

ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتْ اَحمَد بُده ست
دیدنِ او دیدنِ خالِق شُده ست

خِدمَتِ او خِدمَتِ حَق کردن است
روزْ دیدن دیدنِ این روزَن است

خاصه این روزَن دِرَخْشان از خود است
نی وَدیعه‌یْ آفتاب و فَرقَد است

هم از آن خورشید زَد بر روزَنی
لیک از راه و سویِ مَعْهود نی

در میانِ شَمْس و این روزَن رَهی
هست روزَن‌ها نَشُد زو آگهی

تا اگر ابری بَر آیَد چَرخْ‌پوش
اَنْدَرین روزَن بُوَد نورَش به جوش

غیرِ راهِ این هوا و شش جِهَت
در میانِ روزَن و خور ماْلَفت

مِدحَت و تَسْبیحِ او تَسبیحِ حَق
میوه می‌رویَد زِ عَیْنِ این طَبَق

سیب رویَد زین سَبَد خوش لَخْتْ لَخْت
عَیْب نَبْوَد گَر نَهی نامَش درخت

این سَبَد را تو درختِ سیب خوان
که میانِ هر دو راه آمد نَهان

آنچه رویَد از درختِ بارْوَر
زین سَبَد رویَد همان نوع از ثَمَر

پَس سَبَد را تو درختِ بَختْ بین
زیر سایه‌یْ این سَبَد خوش می‌نِشین

نانْ چو اِطْلاق آوَرَد ای مِهْربان
نانْ چرا می‌گوی اَش؟ مَحْموده خوان

خاکِ رَهْ چون چَشمْ روشن کرد و جان
خاکِ او را سُرمه بین و سُرمه دان

چون زِ رویِ این زمین تابَد شُروق
من چرا بالا کُنم رو در عَیوق؟

شُد فَنا هَستَش مَخوان ای چَشمْ ‌شوخ
در چُنین جو خُشک کِی مانَد کلُوخ؟

پیشِ این خورشید کِی تابَد هِلال؟
با چُنان رُستَم چه باشد زورِ زال؟

طالِب است و غالِب است آن کِردگار
تا زِ هستی‌ها بَر آرَد او دَمار

دو مگو و دو مَدان و دو مَخوان
بَنده را در خواجهٔ خود مَحْو دان

خواجه هم در نورِ خواجه ‌آفرین
فانی است و مُرده و مات و دَفین

چون جُدا بینی زِ حَقْ این خواجه را
گُم کُنی هم مَتْن و هم دیباجه را

چَشم و دل را هین گُذاره کُن زِ طین
این یکی قِبْله‌ست دو قِبْله مَبین

چون دو دیدی مانْدی از هر دو طَرْف
آتشی در خَفْ فُتاد و رفت خَفْت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۹۵ - رجوع کردن به حکایت آن شخص وام کرده و آمدن او به امید عنایت آن محتسب سوی تبریز
گوهر بعدی:بخش ۹۷ - مثل دوبین هم‌چو آن غریب شهر کاش عمر نام کی از یک دکانش به سبب این به آن دکان دیگر حواله کرد و او فهم نکرد کی همه دکان یکیست درین معنی کی به عمر نان نفروشند هم اینجا تدارک کنم من غلط کردم نامم عمر نیست چون بدین دکان توبه و تدارک کنم نان یابم از همه دکان‌های این شهر و اگر بی‌تدارک هم‌چنین عمر نام باشم ازین دکان در گذرم محرومم و احولم و این دکان‌ها را از هم جدا دانسته‌ام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.