۵۱۳ بار خوانده شده

بخش ۹۴ - آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره

چون که جعفر رفت سویِ قَلْعه‌یی
قَلْعه پیشِ کامِ خُشکَش جُرعه‌یی

یک سَواره تاخت تا قَلْعه به کَر
تا دَرِ قَلْعه بِبَستَند از حَذَر

زَهره نه کَس را که پیش آید به جنگ
اَهْلِ کَشتی را چه زَهْره با نَهَنگ؟

رویْ آوَرْد آن مَلِک سویِ وزیر
که چه چاره‌است اَنْدَرین وَقت ای مُشیر

گفت آن که تَرک گویی کِبْر و فَن
پیشِ او آیی به شمشیر و کَفَن

گفت آخِر نه یکی مَردی‌ست فَرد؟
گفت مَنْگَر خوارْ در فردیِّ مَرد

چَشمْ بُگْشا قَلْعه را بِنْگَر نِکو
هَمچو سیمابَسْت لَرْزان پیشِ او

شِسْته در زین آن‌چُنان مُحکَم‌ پی اَست
گوییا شَرقیّ و غربی با وِیْ است

چند کَس هَمچون فِدایی تاختند
خویشتن را پیشِ او اَنْداختند

هر یکی را او به گُرزی می‌فَکَند
سَر نِگوسار اَنْدَر اَقْدامِ سَمَند

داده بودَش صُنْعِ حَقْ جَمعیّتی
که هَمی‌زد یک تَنِه بر اُمَّتی

چَشمِ من چون دید رویِ آن قُباد
کَثْرَتِ اَعْداد از چَشمَم فُتاد

اَخْتَرانْ بسیار و خورشید اَرْ یکی ست
پیشِ او بُنیادِ ایشان مُنْدکی ست

گَر هزاران موش پیش آرَنْد سَر
گُربه را نه تَرس باشد نه حَذَر

کِی به پیش آیَند موشانْ ای فُلان؟
نیست جَمعیّت دَرونِ جانَشان

هست جَمعیَّت به صورت‌ها فُشار
جمعِ مَعنی خواه هین از کِردگار

نیست جَمعیَّت زِ بسیاریِّ جسم
جسم را بر بادْ قایِم دان چو اسم

در دلِ موش اَرْ بُدی جَمعیَّتی
جَمع گشتی چند موش از حَمْیَتی

بَر زَدَندی چون فِدایی حَمله‌یی
خویش را بر گُربهٔ بی‌مُهْله‌یی

آن یکی چَشمَش به کُندی از ضِراب
وان دِگَر گوشَش دَریدی هم به ناب

وان دِگَر سوراخ کردی پَهْلُوَش
از جَماعَت گُم شُدی بیرون شوَش

لیکْ جَمعیَّت ندارد جانِ موش
بِجْهَد از جانَش به بانگِ گُربه هوش

خُشک گردد موش زان گُربه‌یْ عَیار
گَر بُوَد اَعْدادِ موشانْ صد هزار

از رَمه‌یْ اَنْبُه چه غَم قَصّاب را
اُنْبُهی‌یی هُش چه بَندَد خواب را؟

مالِکُ الْمُلْک است جَمعیَّت دَهَد
شیر را تا بر گَله‌یْ گوران جَهَد

صد هزاران گورِ دَه‌شاخ و دَلیر
چون عَدَم باشند پیشِ صَوْلِ شیر

مالِکُ الْمُلْک است بِدْهَد مُلْکِ حُسن
یوسُفی را تا بُوَد چون مآءِ مُزن

در رُخی بِنْهَد شُعاعِ اَخْتَری
که شود شاهی غُلامِ دختری

بِنْهَد اَنْدَر رویِ دیگر نورِ خَود
که بِبینَد نیمْ‌ْ شب هر نیک و بَد

یوسُف و موسی زِ حَقْ بُردند نور
در رُخ و رُخْسار و در ذاتُ الصُّدور

رویِ موسی بارِقی اَنْگیخته
پیشِ رو او توبْره آویخته

نورِ رویَش آن‌چُنان بُردی بَصَر
که زُمرُّد از دو دیده‌یْ مارِ کَر

او زِ حَقْ در خواسته تا توبْره
گردد آن نورِ قَوی را ساتِره

توبْره گفت از گِلیمَت ساز هین
کان لباسِ عارفی آمد اَمین

کان کِسا از نورْ صَبری یافته‌ست
نور جانْ در تار و پودَش تافته‌ست

جُز چُنین خِرقه نخواهد شُد صِوان
نورِ ما را بَر نَتابَد غیرِ آن

کوهِ قاف اَر پیش آید بَهْرِسَد
هَمچو کوهِ طور نورَش بَر دَرَد

از کَمالِ قُدرتْ اَبْدانِ رِجال
یافت اَنْدَر نورِ بی‌چونْ اِحْتِمال

آنچه طورَش بَر نَتابَد ذَرّه‌یی
قُدرَتَش جا سازد از قاروره‌یی

گشت مِشْکات و زُجاجی جایِ نور
که همی‌دَرَّد زِ نورْ آن قاف و طور

جِسمَشانْ مِشْکات دان دِلْشان زُجاج
تافته بر عَرش و اَفْلاک این سِراج

نورَشان حیرانِ این نور آمده
چون سِتاره زین ضُحی فانی شُده

زین حِکایَت کرد آن خَتْمِ رُسُل
از مَلیکِ لا یَزال و لَمْ یَزُل

که نَگُنجیدَم در اَفْلاک و خَلا
در عُقول و در نُفوسِ با عُلا

در دلِ مؤمنْ بِگُنجیدَم چو ضَیْف
بی زِ چون و بی چگونه بی زِ کَیْف

تا به دَلّالی آن دل فَوْق و تَحْت
یابَد از من پادشاهی‌ها و بَخْت

بی‌چُنین آیینه از خوبیِّ من
بَرنَتابَد نه زمین و نه زَمَن

بر دو کَونْ اسبِ تَرَحُّم تاختیم
بَسْ عَریضْ آیینه‌یی بَر ساختیم

هر دَمی زین آیِنه پَنجاه عُرْس
بِشْنو آیینه ولی شَرحَش مَپُرس

حاصِل این کَزْلُبْسِ خویشَش پَرده ساخت
که نُفوذِ آن قَمَر را می‌شِناخت

گَر بُدی پَرده زِ غیرِ لُبْسِ او
پاره گشتی گَر بُدی کوهِ دوتو

ز آهَنین دیوارها نافِذْ شُدی
توبْره با نورِ حَقْ چه فَن زَدی؟

گشته بود آن توبْره صاحِبْ تَفی
بود وَقتِ شورْ خِرقه‌یْ عارفی

زان شود آتَشْ رَهینِ سوخته
کوست با آتش زِ پیشْ آموخته

وَز هوا و عشقِ آن نورِ رَشاد
خود صَفورا هر دو دیده بادْ داد

اَوَّلا بَر بَست یک چَشم و بِدید
نورِ رویِ او و آن چَشمَش پَرید

بَعد از آن صَبرَش نَمانْد و آن دِگَر
بَر گُشاد و کرد خَرجِ آن قَمَر

هم‌چُنان مَردِ مجُاهِدْ نان دَهَد
چون بَرو زد نورِ طاعَت جان دَهَد

پَس زَنی گُفتَش زِ چَشمِ عَبْهَری
که زِ دَستَت رفتْ حَسرَت می‌خَوری

گفت حَسرَت می‌خورَم که صد هزار
دیده بودی تا هَمی‌کردم نِثار

روزَنِ چَشمَم زِ مَهْ ویران شُده‌ست
لیکْ مَهْ چون گنجْ در ویران نِشَست

کِی گُذارد گنجْ کین ویرانه‌ام؟
یادْ آرَد از رِواق و خانه‌ام؟

نورِ رویِ یُوسفی وَقتِ عُبور
می‌فُتادی در شِباکِ هر قُصور

پَس بِگُفتَندی دَرونِ خانه در
یوسُف است این سو به سَیْران و گُذَر

زان که بر دیوار دیدندی شُعاع
فَهْم کردندی پَسْ اَصْحابِ بِقاع

خانه‌یی را کِشْ دَریچه‌ست آن طَرَف
دارد از سَیْرانِ آن یوسُفْ شَرَف

هین دَریچه سویِ یوسُف باز کُن
وَزْ شِکافَش فُرجه‌یی آغاز کُن

عشقْ‌وَرْزی آن دریچه کردن است
کَزْ جَمالِ دوستْ سینه روشن است

پَس هَماره رویِ معشوقه نِگَر
این به دستِ توست بِشْنو ای پدر

راه کُن در اَنْدَرون‌ها خویش را
دور کُن اِدْراکِ غیراَنْدیش را

کیمیا داری دَوایِ پوست کُن
دُشمنان را زین صِناعَت دوست کُن

چون شُدی زیبا بِدان زیبا رَسی
که رَهانَد روح را از بی‌کَسی

پَروَرِش مَر باغِ جان‌ها را نَمَش
زنده کرده مُردهٔ غَم را دَمَش

نه همه مُلْکِ جهانِ دون دَهَد
صد هزاران مُلْکِ گوناگون دَهَد

بر سَرِ مُلْکِ جمالَش داد حَق
مُلْکَتِ تَعْبیرْ بی‌دَرس و سَبَق

مُلْکَتِ حُسنَش سویِ زندان کَشید
مُلْکَتِ عِلْمَش سویِ کیوان کَشید

شَهْ غُلامِ او شُد از عِلْم و هُنر
مُلْکِ عِلْم از مُلْکِ حُسن اُسْتوده تَر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۹۳ - داستان آن مرد کی وظیفه داشت از محتسب تبریز و وامها کرده بود بر امید آن وظیفه و او را خبر نه از وفات او حاصل از هیچ زنده‌ای وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفی گزارده شد چنانک گفته‌اند لیس من مات فاستراح بمیت انما المیت میت الاحیاء
گوهر بعدی:بخش ۹۵ - رجوع کردن به حکایت آن شخص وام کرده و آمدن او به امید عنایت آن محتسب سوی تبریز
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.