۴۶۸ بار خوانده شده
بخش ۹۲ - قصهٔ عبدالغوث و ربودن پریان او را و سالها میان پریان ساکن شدن او و بعد از سالها آمدن او به شهر و فرزندان خویش را باز ناشکیفتن او از آن پریان بحکم جنسیت و همدلی او با ایشان
بود عَبْدُالْغَوْث همجِنْسِ پَری
چون پَری نُه سال در پنهانْپَری
شُد زَنَش را نَسْل از شویِ دِگَر
وان یَتیمانَش زِ مرگش در سَمَر
که مَرو را گُرگ زد یا رَهْزَنی
یا فُتاد اَنْدَر چَهی یا مَکْمَنی
جُمله فرزندانْش در اَشْغالْ مَست
خود نگفتندی که بابایی بُدهست
بَعدِ نُه سال آمد او هم عاریه
گشت پیدا باز شُد مُتْواریه
یک مَهی مِهْمانِ فرزندانِ خویش
بود و زان پَسْ کَس نَدیدَش رنگ بیش
بُرد هم جِنْسیِّ پَریانَش چُنان
که رُبایَد روح را زَخْم سِنان
چون بهشتی جِنْسِ جَنَّت آمدهست
هم زِ جِنْسیَّت شود یَزدانْْ پَرَست
نه نَبی فَرمود جود و مَحْمَده
شاخِ جِنَّت دانْ به دنیا آمده
مِهْرها را جُمله جِنْسِ مِهْر خوان
قَهْرها را جُمله جِنْسِ قَهْر دان
لااُبالی لا اُبالی آوَرَد
زان که جِنْسِ هم بُوَند اَنْدَر خِرَد
بود جِنْسیَّت در اِدْریس از نُجوم
هشت سال او با زُحَل بُد در قُدوم
در مَشارقِ در مَغاربْ یارِ او
همحَدیث و مَحْرَمِ آثارِ او
بَعدِ غَیْبَت چون که آوَرْد او قُدوم
در زمین میگفت او دَرسِ نُجوم
پیشِ او اِسْتارگانْ خوش صَفْ زده
اَخْتَران در درسِ او حاضر شُده
آن چُنان که خَلْقْ آوازِ نُجوم
میشَنیدند از خُصوص و از عُموم
جَذْبِ جِنْسیَّت کَشیده تا زمین
اَخْتَران را پیشِ او کرده مُبین
هر یکی نامِ خود و اَحْوالِ خود
باز گفته پیشِ او شَرحِ رَصَد
چیست جِنْسیَّت؟ یکی نوعِ نَظَر
که بِدان یابَند رَهْ در همدِگَر
آن نَظَر که کرد حَقْ در وِیْ نَهان
چون نَهَد در تو تو گَردی جِنْسِ آن
هر طَرَف چه میکَشَد تَن را؟ نَظَر
بیخَبَر را کِی کَشانَد با خَبَر؟
چون که اَنْدَر مَرد خویِ زَنْ نَهَد
او مُخَنَّث گردد و گان میدَهَد
چون نَهَد در زنْ خدا خویِ نَری
طالِبِ زن گردد آن زنْ سَعْتَری
چون نَهَد در تو صِفاتِ جِبْرئیل
هَمچو فَرْخی بر هواجویی سَبیل
مُنْتَظِر بِنْهاده دیده در هوا
از زمین بیگانه عاشقْ بر سَما
چون نَهَد در تو صِفَتهایِ خَری
صد پَرَت گَر هست بر آخُر پَری
از پِیِ صورت نَیامَد موشْ خوار
از خَبیثی شُد زبونِ موشْخوار
طُعْمهجوی و خایِن و ظُلْمَتپَرَست
از پَنیر و فُسْتُق و دوشابْ مَست
بازِ اَشْهَب را چو باشد خویِ موش
نَنگِ موشان باشد و عارِ وُحوش
خویِ آن هاروت و ماروت ای پسر
چون بِگَشت و دادَشان خویِ بَشَر
دَر فُتادند از لَنَحْنُ الصّافّون
در چَهِ بابِلْ بِبَسته سَرنِگون
لَوْحِ مَحْفوظ از نَظَرْشان دور شُد
لَوْحِ ایشانْ ساحِر و مَسْحور شُد
پَر همان و سَر همانْ هَیْکَل همان
موسییی بر عَرش و فرعونی مُهان
در پِیِ خو باش و با خوشخو نِشین
خوپَذیریْ روغَنِ گُل را بِبین
خاکِ گور از مَردْ هم یابد شَرَف
تا نَهَد بر گورِ او دلْ روی و کَف
خاکْ از همسایگیِّ جسمِ پاک
چون مُشَرَّف آمد و اِقْبالْناک
پَس تو هم اَلْجارُ ثُمَّ الدّارْ گو
گَر دلی داری بُرو دِلْدار جو
خاکِ او همسیرتِ جانْ میشود
سُرمهٔ چَشمِ عزیزان میشود
ای بَسا در گورْ خُفته خاکْوار
بِهْ زِ صد اِحْیا به نَفْع و اِنْتِشار
سایه بُرده او و خاکَش سایهمَند
صد هزاران زنده در سایهی ْ وِیاَند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
چون پَری نُه سال در پنهانْپَری
شُد زَنَش را نَسْل از شویِ دِگَر
وان یَتیمانَش زِ مرگش در سَمَر
که مَرو را گُرگ زد یا رَهْزَنی
یا فُتاد اَنْدَر چَهی یا مَکْمَنی
جُمله فرزندانْش در اَشْغالْ مَست
خود نگفتندی که بابایی بُدهست
بَعدِ نُه سال آمد او هم عاریه
گشت پیدا باز شُد مُتْواریه
یک مَهی مِهْمانِ فرزندانِ خویش
بود و زان پَسْ کَس نَدیدَش رنگ بیش
بُرد هم جِنْسیِّ پَریانَش چُنان
که رُبایَد روح را زَخْم سِنان
چون بهشتی جِنْسِ جَنَّت آمدهست
هم زِ جِنْسیَّت شود یَزدانْْ پَرَست
نه نَبی فَرمود جود و مَحْمَده
شاخِ جِنَّت دانْ به دنیا آمده
مِهْرها را جُمله جِنْسِ مِهْر خوان
قَهْرها را جُمله جِنْسِ قَهْر دان
لااُبالی لا اُبالی آوَرَد
زان که جِنْسِ هم بُوَند اَنْدَر خِرَد
بود جِنْسیَّت در اِدْریس از نُجوم
هشت سال او با زُحَل بُد در قُدوم
در مَشارقِ در مَغاربْ یارِ او
همحَدیث و مَحْرَمِ آثارِ او
بَعدِ غَیْبَت چون که آوَرْد او قُدوم
در زمین میگفت او دَرسِ نُجوم
پیشِ او اِسْتارگانْ خوش صَفْ زده
اَخْتَران در درسِ او حاضر شُده
آن چُنان که خَلْقْ آوازِ نُجوم
میشَنیدند از خُصوص و از عُموم
جَذْبِ جِنْسیَّت کَشیده تا زمین
اَخْتَران را پیشِ او کرده مُبین
هر یکی نامِ خود و اَحْوالِ خود
باز گفته پیشِ او شَرحِ رَصَد
چیست جِنْسیَّت؟ یکی نوعِ نَظَر
که بِدان یابَند رَهْ در همدِگَر
آن نَظَر که کرد حَقْ در وِیْ نَهان
چون نَهَد در تو تو گَردی جِنْسِ آن
هر طَرَف چه میکَشَد تَن را؟ نَظَر
بیخَبَر را کِی کَشانَد با خَبَر؟
چون که اَنْدَر مَرد خویِ زَنْ نَهَد
او مُخَنَّث گردد و گان میدَهَد
چون نَهَد در زنْ خدا خویِ نَری
طالِبِ زن گردد آن زنْ سَعْتَری
چون نَهَد در تو صِفاتِ جِبْرئیل
هَمچو فَرْخی بر هواجویی سَبیل
مُنْتَظِر بِنْهاده دیده در هوا
از زمین بیگانه عاشقْ بر سَما
چون نَهَد در تو صِفَتهایِ خَری
صد پَرَت گَر هست بر آخُر پَری
از پِیِ صورت نَیامَد موشْ خوار
از خَبیثی شُد زبونِ موشْخوار
طُعْمهجوی و خایِن و ظُلْمَتپَرَست
از پَنیر و فُسْتُق و دوشابْ مَست
بازِ اَشْهَب را چو باشد خویِ موش
نَنگِ موشان باشد و عارِ وُحوش
خویِ آن هاروت و ماروت ای پسر
چون بِگَشت و دادَشان خویِ بَشَر
دَر فُتادند از لَنَحْنُ الصّافّون
در چَهِ بابِلْ بِبَسته سَرنِگون
لَوْحِ مَحْفوظ از نَظَرْشان دور شُد
لَوْحِ ایشانْ ساحِر و مَسْحور شُد
پَر همان و سَر همانْ هَیْکَل همان
موسییی بر عَرش و فرعونی مُهان
در پِیِ خو باش و با خوشخو نِشین
خوپَذیریْ روغَنِ گُل را بِبین
خاکِ گور از مَردْ هم یابد شَرَف
تا نَهَد بر گورِ او دلْ روی و کَف
خاکْ از همسایگیِّ جسمِ پاک
چون مُشَرَّف آمد و اِقْبالْناک
پَس تو هم اَلْجارُ ثُمَّ الدّارْ گو
گَر دلی داری بُرو دِلْدار جو
خاکِ او همسیرتِ جانْ میشود
سُرمهٔ چَشمِ عزیزان میشود
ای بَسا در گورْ خُفته خاکْوار
بِهْ زِ صد اِحْیا به نَفْع و اِنْتِشار
سایه بُرده او و خاکَش سایهمَند
صد هزاران زنده در سایهی ْ وِیاَند
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۹۱ - رجوع کردن به قصهٔ طلب کردن آن موش آن چغز را لبلب جو و کشیدن سر رشته تا چغز را در آب خبر شود از طلب او
گوهر بعدی:بخش ۹۳ - داستان آن مرد کی وظیفه داشت از محتسب تبریز و وامها کرده بود بر امید آن وظیفه و او را خبر نه از وفات او حاصل از هیچ زندهای وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفی گزارده شد چنانک گفتهاند لیس من مات فاستراح بمیت انما المیت میت الاحیاء
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.