۵۳۵ بار خوانده شده
بخش ۹۰ - قصهٔ آنک گاو بحری گوهر کاویان از قعر دریا بر آورد شب بر ساحل دریا نهد در درخش و تاب آن میچرد بازرگان از کمین برون آید چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد بازرگان به لجم و گل تیره گوهر را بپوشاند و بر درخت گریزد الی آخر القصه و التقریب
گاوِ آبی گوهر از بَحْر آوَرَد
بِنْهَد اَنْدَر مَرْج و گِردَش میچَرَد
در شُعاعِ نورِ گوهر گاوِ آب
میچَرَد از سُنبُل و سوسَنْ شِتاب
زان فَکَندهیْ گاوِ آبی عَنْبَراست
که غذایَش نَرگس و نیلوفراست
هرکِه باشد قوتِ او نورِ جَلال
چون نَزایَد از لَبَش سِحْرِ حَلال؟
هرکِه چون زنبور وَحْیَسْتَش نَفَل
چون نباشد خانهٔ او پُر عَسَل؟
میچَرَد در نورِ گوهر آن بَقَر
ناگهان گردد زِ گوهرْ دورتَر
تاجری بر دُر نَهَد لَجْمِ سیاه
تا شود تاریکْ مَرْج و سَبزهگاه
پَس گُریزد مَردِ تاجر بر درخت
گاوْجویان مَرد را با شاخِ سَخت
بیست بار آن گاو تازد گِردِ مَرْج
تا کُند آن خَصْم را در شاخْ دَرْج
چون ازو نومید گردد گاوِ نَر
آید آن جا که نهاده بُد گُهَر
لَجْم بینَد فَوْقِ دُرِّ شاهْوار
پَس زِ طین بُگْریزَد او اِبْلیسوار
کان بِلیس از مَتْنِ طین کور و کَراست
گاوْ کِی داند که در گِل گوهراست؟
اِهْبِطوا اَفْکَند جان را در حَضیض
از نمازش کرد مَحْرومْ این مَحیض
ای رَفیقان زین مَقیل و زان مَقال
اِتِّقوا اِنِّ الْهَوی حَیْضُ الرِّجال
اِهْبِطوا اَفْکَند جان را در بَدَن
تا به گِلْ پنهان بُوَد دُرِّ عَدَن
تاجرش دانَد وَلیکِن گاوْ نی
اَهْلِ دل دانند و هر گِلکاوْنی
هر گِلی کَنْدَر دلِ او گوهریست
گوهرش غَمّاز طینِ دیگریست
وان گِلی کَزْ رَشِّ حَقْ نوری نیافت
صُحبَتِ گِلهایِ پُر دُر بَر نتافت
این سُخَن پایان ندارد موشِ ما
هست بر لبهایِ جو بر گوشِ ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
بِنْهَد اَنْدَر مَرْج و گِردَش میچَرَد
در شُعاعِ نورِ گوهر گاوِ آب
میچَرَد از سُنبُل و سوسَنْ شِتاب
زان فَکَندهیْ گاوِ آبی عَنْبَراست
که غذایَش نَرگس و نیلوفراست
هرکِه باشد قوتِ او نورِ جَلال
چون نَزایَد از لَبَش سِحْرِ حَلال؟
هرکِه چون زنبور وَحْیَسْتَش نَفَل
چون نباشد خانهٔ او پُر عَسَل؟
میچَرَد در نورِ گوهر آن بَقَر
ناگهان گردد زِ گوهرْ دورتَر
تاجری بر دُر نَهَد لَجْمِ سیاه
تا شود تاریکْ مَرْج و سَبزهگاه
پَس گُریزد مَردِ تاجر بر درخت
گاوْجویان مَرد را با شاخِ سَخت
بیست بار آن گاو تازد گِردِ مَرْج
تا کُند آن خَصْم را در شاخْ دَرْج
چون ازو نومید گردد گاوِ نَر
آید آن جا که نهاده بُد گُهَر
لَجْم بینَد فَوْقِ دُرِّ شاهْوار
پَس زِ طین بُگْریزَد او اِبْلیسوار
کان بِلیس از مَتْنِ طین کور و کَراست
گاوْ کِی داند که در گِل گوهراست؟
اِهْبِطوا اَفْکَند جان را در حَضیض
از نمازش کرد مَحْرومْ این مَحیض
ای رَفیقان زین مَقیل و زان مَقال
اِتِّقوا اِنِّ الْهَوی حَیْضُ الرِّجال
اِهْبِطوا اَفْکَند جان را در بَدَن
تا به گِلْ پنهان بُوَد دُرِّ عَدَن
تاجرش دانَد وَلیکِن گاوْ نی
اَهْلِ دل دانند و هر گِلکاوْنی
هر گِلی کَنْدَر دلِ او گوهریست
گوهرش غَمّاز طینِ دیگریست
وان گِلی کَزْ رَشِّ حَقْ نوری نیافت
صُحبَتِ گِلهایِ پُر دُر بَر نتافت
این سُخَن پایان ندارد موشِ ما
هست بر لبهایِ جو بر گوشِ ما
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۸۹ - حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد کی من یکیام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره
گوهر بعدی:بخش ۹۱ - رجوع کردن به قصهٔ طلب کردن آن موش آن چغز را لبلب جو و کشیدن سر رشته تا چغز را در آب خبر شود از طلب او
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.