۳۳۰ بار خوانده شده
گفت کِی یار عزیزِ مِهْرکار
من ندارم بیرُخَت یکدَمْ قرار
روزْ نور و مَکْسَب و تابَم تویی
شبْ قَرار و سَلْوَت و خوابَم تویی
از مُروَّت باشد اَرْ شادَم کُنی
وَقت و بیوَقتْ از کَرَمْ یادَم کُنی
در شبانْروزی وظیفهیْ چاشْتگاه
راتِبه کردی وِصالْ ای نیکْخواه
من بدین یکبار قانِع نیستم
در هوایَت طُرفه اِنْسانیستم
پانْصَد اِسْتِسْقاسْتَم اَنْدَر جِگَر
با هر اِسْتِسْقا قَرینْ جوعُ الْبَقَر
بینیازی از غَمِ من ای امیر
دِهْ زکاتِ جاه و بِنْگَر در فَقیر
این فَقیرِ بیاَدَب نادَرْخوراست
لیکْ لُطْفِ عامِ تو زان بَرتَراست
مینَجویَد لُطْفِ عامِ تو سَنَد
آفتابی بر حَدَثها میزَنَد
نورِ او را زان زیانی نابُدِه
وان حَدَث از خُشکییی هیزُم شُده
تا حَدَث در گُلْخَنی شُد نورْ یافت
در دَر و دیوارِ حَمّامی بِتافت
بود آلایِش شُد آرایِش کُنون
چون بَرو بَرخوانْد خورشید آن فُسون
شَمْس هم مَعْدهیْ زمین را گرم کرد
تا زمین باقی حَدَثها را بِخَورد
جُزوِ خاکی گشت و رُست از وِیْ نَبات
هکَذا یَمْحُوالْاِلهُ السَّیِئات
با حَدَث که بَتَّرین است این کُند
کِشْ نَبات و نَرگس و نَسرین کُند
تا به نَسرینِ مَناسِک در وَفا
حَق چه بَخشَد در جَزا و در عَطا؟
چون خَبیثان را چُنین خَلْعَت دَهَد
طَیّبین را تا چه بَخشَد در رَصَد؟
آن دَهَد حَقْشان که لا عَیْنٌ رَاَت
که نگُنجَد در زبان و در لُغَت
ما کِه ییم این را بیا ای یارِ من
روزِ من روشن کُن از خُلْقِ حَسَن
مَنْگَر اَنْدَر زشتی و مَکْروهیاَم
که زِ پُر زَهْری چو مارِ کوهیاَم
ای کِه من زشت و خِصالَم جُمله زشت
چون شَوَم گُل چون مرا او خارْ کِشت؟
نوبهارِ حُسنِ گُلْ دِهْ خار را
زینَتِ طاووس دِهْ این مار را
در کَمالِ زشتیاَم من مُنْتَهی
لُطْفِ تو در فَضْل و در فَن مُنْتَهی
حاجَتِ این مُنْتَهی زان مُنْتَهی
تو بَر آر ای حَسرتِ سَروِ سَهی
چون بِمیرَم فَضْلِ تو خواهد گریست
از کَرَم گَرچه زِ حاجَت او بَری ست
بر سَرِ گورم بَسی خواهد ِنشَست
خواهد از چَشمِ لَطیفَش اَشکْ جَست
نوحه خواهد کرد بر مَحْرومی اَم
چَشمْ خواهد بَست از مَظْلومی اَم
اَنْدکی زان لُطْفها اکنون بِکُن
حَلْقهیی در گوشِ من کُن زان سُخُن
آن کِه خواهی گفت تو با خاکِ من
بَرفَشان بر مَدْرِکِ غَمْناکِ من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
من ندارم بیرُخَت یکدَمْ قرار
روزْ نور و مَکْسَب و تابَم تویی
شبْ قَرار و سَلْوَت و خوابَم تویی
از مُروَّت باشد اَرْ شادَم کُنی
وَقت و بیوَقتْ از کَرَمْ یادَم کُنی
در شبانْروزی وظیفهیْ چاشْتگاه
راتِبه کردی وِصالْ ای نیکْخواه
من بدین یکبار قانِع نیستم
در هوایَت طُرفه اِنْسانیستم
پانْصَد اِسْتِسْقاسْتَم اَنْدَر جِگَر
با هر اِسْتِسْقا قَرینْ جوعُ الْبَقَر
بینیازی از غَمِ من ای امیر
دِهْ زکاتِ جاه و بِنْگَر در فَقیر
این فَقیرِ بیاَدَب نادَرْخوراست
لیکْ لُطْفِ عامِ تو زان بَرتَراست
مینَجویَد لُطْفِ عامِ تو سَنَد
آفتابی بر حَدَثها میزَنَد
نورِ او را زان زیانی نابُدِه
وان حَدَث از خُشکییی هیزُم شُده
تا حَدَث در گُلْخَنی شُد نورْ یافت
در دَر و دیوارِ حَمّامی بِتافت
بود آلایِش شُد آرایِش کُنون
چون بَرو بَرخوانْد خورشید آن فُسون
شَمْس هم مَعْدهیْ زمین را گرم کرد
تا زمین باقی حَدَثها را بِخَورد
جُزوِ خاکی گشت و رُست از وِیْ نَبات
هکَذا یَمْحُوالْاِلهُ السَّیِئات
با حَدَث که بَتَّرین است این کُند
کِشْ نَبات و نَرگس و نَسرین کُند
تا به نَسرینِ مَناسِک در وَفا
حَق چه بَخشَد در جَزا و در عَطا؟
چون خَبیثان را چُنین خَلْعَت دَهَد
طَیّبین را تا چه بَخشَد در رَصَد؟
آن دَهَد حَقْشان که لا عَیْنٌ رَاَت
که نگُنجَد در زبان و در لُغَت
ما کِه ییم این را بیا ای یارِ من
روزِ من روشن کُن از خُلْقِ حَسَن
مَنْگَر اَنْدَر زشتی و مَکْروهیاَم
که زِ پُر زَهْری چو مارِ کوهیاَم
ای کِه من زشت و خِصالَم جُمله زشت
چون شَوَم گُل چون مرا او خارْ کِشت؟
نوبهارِ حُسنِ گُلْ دِهْ خار را
زینَتِ طاووس دِهْ این مار را
در کَمالِ زشتیاَم من مُنْتَهی
لُطْفِ تو در فَضْل و در فَن مُنْتَهی
حاجَتِ این مُنْتَهی زان مُنْتَهی
تو بَر آر ای حَسرتِ سَروِ سَهی
چون بِمیرَم فَضْلِ تو خواهد گریست
از کَرَم گَرچه زِ حاجَت او بَری ست
بر سَرِ گورم بَسی خواهد ِنشَست
خواهد از چَشمِ لَطیفَش اَشکْ جَست
نوحه خواهد کرد بر مَحْرومی اَم
چَشمْ خواهد بَست از مَظْلومی اَم
اَنْدکی زان لُطْفها اکنون بِکُن
حَلْقهیی در گوشِ من کُن زان سُخُن
آن کِه خواهی گفت تو با خاکِ من
بَرفَشان بر مَدْرِکِ غَمْناکِ من
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۸۶ - تدبیر کردن موش به چغز کی من نمیتوانم بر تو آمدن به وقت حاجت در آب میان ما وصلتی باید کی چون من بر لب جو آیم ترا توانم خبر کردن و تو چون بر سر سوراخ موشخانه آیی مرا توانی خبر کردن الی آخره
گوهر بعدی:بخش ۸۸ - لابه کردن موش مر چغز را کی بهانه میندیش و در نسیه مینداز انجاح این حاجت مرا کی فی التاخیر آفات و الصوفی ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفی کی وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سریع الحسابی خویش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهری باشد نه دهری کی لا صباح عند الله و لا مساء ماضی و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد کی این رسوم در خطهٔ عقل جز وی است و روح حیوانی در عالم لا مکان و لا زمان این رسوم نباشد پس او ابن وقتیست کی لا یفهم منه الا نفی تفرقة الا زمنة چنانک از الله واحد فهم شود نفی دوی نی حقیقت واحدی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.