۶۵۱ بار خوانده شده
بخش ۸۶ - تدبیر کردن موش به چغز کی من نمیتوانم بر تو آمدن به وقت حاجت در آب میان ما وصلتی باید کی چون من بر لب جو آیم ترا توانم خبر کردن و تو چون بر سر سوراخ موشخانه آیی مرا توانی خبر کردن الی آخره
این سُخَن پایان ندارد گفت موش
چَغْز را روزی که مِصْباحِ هوش
وقتها خواهم که گویم با تو راز
تو دَرونِ آب داری تُرکتاز
بر لبِ جو من تورا نَعْرهزنان
نَشْنَوی در آبْ نالهیْ عاشقان
من بِدین وَقتِ مُعَیَّن ای دلیر
مینگردم از مُحاکاتِ تو سیر
پنج وَقت آمد نماز و رَهْنِمون
عاشقان را فی صَلاةٍ دائِمون
نه به پنج آرام گیرد آن خُمار
که در آن سَرهاست نی پانصد هزار
نیست زُرْ غِبًّا وظیفهیْ عاشقان
سختْ مُسْتَسْقیست جانِ صادقان
نیست زُرْ غِبًّا وظیفهیْ ماهیان
زان که بیدریا ندارند اُنْسِ جان
آبِ این دریا که هایِل بُقْعهیی ست
با خُمارِ ماهیانْ خود جُرعهیی ست
یک دَمِ هِجْرانْ بر عاشق چو سال
وَصْلِ سالی مُتَّصِل پیشَش خیال
عشقْ مُسْتَسْقیست مُسْتَسْقیطَلَب
در پِیِ هم این و آن چون روز و شب
روزْ بر شب عاشق است و مُضْطَراست
چون بِبینی شب بَرو عاشقتَراست
نیسْتْشان از جُستوجو یک لَحْظهایست
از پِیِ هَمْشان یکی دَم ایست نیست
این گرفته پایِ آن آن گوشِ این
این بر آن مَدْهوش و آن مَدْهوشِ این
در دلِ معشوقْ جُمله عاشق است
در دلِ عَذْرا همیشه وامِق است
در دلِ عاشقْ به جُز معشوق نیست
در میانْشان فارِق و فاروق نیست
بر یکی اُشتُر بُوَد این دو دَرا
پَس چه زُرْ غِبًّا بِگُنجَد این دو را؟
هیچ کَس با خویش زُرْ غِبًّا نِمود؟
هیچ کَس با خود به نوبَتْ یار بود؟
آن یکییی نه که عَقلَش فَهْم کرد
فَهْمِ این موقوف شُد بر مرگِ مَرد
وَرْ به عقلْ اِدراکِ این مُمکِن بُدی
قَهْرِ نَفْس از بَهْرِ چه واجِب شُدی؟
با چُنان رَحمَت که دارد شاهِ هُش
بیضَرورَتْ چون بِگویَد نَفْسْ کُش؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
چَغْز را روزی که مِصْباحِ هوش
وقتها خواهم که گویم با تو راز
تو دَرونِ آب داری تُرکتاز
بر لبِ جو من تورا نَعْرهزنان
نَشْنَوی در آبْ نالهیْ عاشقان
من بِدین وَقتِ مُعَیَّن ای دلیر
مینگردم از مُحاکاتِ تو سیر
پنج وَقت آمد نماز و رَهْنِمون
عاشقان را فی صَلاةٍ دائِمون
نه به پنج آرام گیرد آن خُمار
که در آن سَرهاست نی پانصد هزار
نیست زُرْ غِبًّا وظیفهیْ عاشقان
سختْ مُسْتَسْقیست جانِ صادقان
نیست زُرْ غِبًّا وظیفهیْ ماهیان
زان که بیدریا ندارند اُنْسِ جان
آبِ این دریا که هایِل بُقْعهیی ست
با خُمارِ ماهیانْ خود جُرعهیی ست
یک دَمِ هِجْرانْ بر عاشق چو سال
وَصْلِ سالی مُتَّصِل پیشَش خیال
عشقْ مُسْتَسْقیست مُسْتَسْقیطَلَب
در پِیِ هم این و آن چون روز و شب
روزْ بر شب عاشق است و مُضْطَراست
چون بِبینی شب بَرو عاشقتَراست
نیسْتْشان از جُستوجو یک لَحْظهایست
از پِیِ هَمْشان یکی دَم ایست نیست
این گرفته پایِ آن آن گوشِ این
این بر آن مَدْهوش و آن مَدْهوشِ این
در دلِ معشوقْ جُمله عاشق است
در دلِ عَذْرا همیشه وامِق است
در دلِ عاشقْ به جُز معشوق نیست
در میانْشان فارِق و فاروق نیست
بر یکی اُشتُر بُوَد این دو دَرا
پَس چه زُرْ غِبًّا بِگُنجَد این دو را؟
هیچ کَس با خویش زُرْ غِبًّا نِمود؟
هیچ کَس با خود به نوبَتْ یار بود؟
آن یکییی نه که عَقلَش فَهْم کرد
فَهْمِ این موقوف شُد بر مرگِ مَرد
وَرْ به عقلْ اِدراکِ این مُمکِن بُدی
قَهْرِ نَفْس از بَهْرِ چه واجِب شُدی؟
با چُنان رَحمَت که دارد شاهِ هُش
بیضَرورَتْ چون بِگویَد نَفْسْ کُش؟
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۸۵ - حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو به رشتهای دراز و بر کشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس و با جنس خود ناساختن
گوهر بعدی:بخش ۸۷ - مبالغه کردن موش در لابه و زاری و وصلت جستن از چغز آبی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.