۵۱۳ بار خوانده شده
بخش ۸۵ - حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو به رشتهای دراز و بر کشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس و با جنس خود ناساختن
از قَضّا موشیّ و چَغْزی با وَفا
بر لبِ جو گشته بودند آشنا
هر دو تَنْ مربوطِ میقاتی شُدند
هر صَباحی گوشهیی میآمدند
نَرْدِ دل با همدِگَر میباختند
از وَساوِسْ سینه میپَرداختند
هر دو را دلْ از تَلاقی مُتَّسِع
همدِگَر را قِصّهخوان و مُسْتَمِع
رازگویان با زبان و بیزبان
اَلْجَماعه رَحْمَه را تاویل دان
آن اَشِر چون جُفتِ آن شاد آمدی
پنجْ ساله قِصّهاش یاد آمدی
جوشِ نُطْق از دلْ نِشانِ دوستیست
بَستگیِّ نُطْق از بیاُلْفَتیست
دل که دِلْبر دید کِی مانَد تُرُش؟
بُلبُلی گُل دید کِی مانَد خَمُش؟
ماهی بِریانْ زِ آسیبِ خَضِر
زنده شُد در بَحْر گشت او مُسْتَقِر
یار را با یارْ چون بِنْشَسته شُد
صد هزاران لوحِ سِرْ دانسته شُد
لوحِ مَحْفوظ است پیشانیِّ یار
رازِ کَوْنَیْنَش نِمایَد آشکار
هادیِ راه است یار اَنْدَر قُدوم
مُصْطَفی زین گفت اَصْحابی نُجوم
نَجْم اَنْدَر ریگ و دریا رَهْنَماست
چَشمْ اَنْدَر نَجْمِ نِهْ کو مُقْتداست
چَشم را با رویِ او میدار جُفت
گَردْ مَنْگیزان زِ راهِ بحث و گفت
زان که گردد نَجْمْ پنهان زان غُبار
چَشمْ بهتر از زبانِ با عِثار
تا بگوید او که وَحْیَسْتَش شِعار
کان نِشانَد گَرد و نَنْگیزَد غُبار
چون شُد آدم مَظْهَر وَحْی و وَداد
ناطِقهیْ او عَلَّمَ الْاسما گُشاد
نامِ هر چیزی چُنان که هست آن
از صَحیفهیْ دلْ روی گَشتَش زبان
فاش میگفتی زبان از رویَتَش
جُمله را خاصیَّت و ماهیَّتَش
آن چُنان نامی که اَشْیا را سِزَد
نه چُنان که حیز را خوانَد اَسَد
نوحْ نُهصَد سال در راهِ سَوی
بود هر روزیْش تَذْکیرِ نُوی
لَعْلِ او گویا زِ یاقوتُ الْقُلوب
نَه رِساله خوانْده نَه قوتُ الْقُلوب
وَعْظ را ناآموخته هیچ از شُروح
بلکه یَنْبوعِ کُشوف و شَرحِ روح
زان مِیی کان مِیْ چو نوشیده شود
آبِ نُطْق از گُنْگ جوشیده شود
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حِکْمَتِ بالِغْ بِخوانَد چون مسیح
از کُهی که یافت زان مِیْ خوشلَبی
صد غَزَل آموخت داودِ نَبی
جُمله مُرغان تَرک کرده چیکْ چیک
همزبان و یارِ داوود مَلیک
چه عَجَب که مُرغ گردد مَستِ او
هم شنود آهن نِدایِ دستِ او؟
صَرْصَری بر عادْ قَتّالی شُده
مَر سُلَیمان را چو حَمّالی شُده
صَرْصَری میبُرد بر سَر تَختِ شاه
هر صَباح و هر مَسا یک ماهه راه
هم شُده حَمّال و هم جاسوسِ او
گفتِ غایِب را کُنان مَحْسوسِ او؟
بادِ دَم که گفتِ غایِب یافتی
سویِ گوشِ آن مَلَک بِشْتافتی
که فُلانی این چُنین گفت این زمان
ای سُلَیمان مِهِ صاحِبْقرآن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
بر لبِ جو گشته بودند آشنا
هر دو تَنْ مربوطِ میقاتی شُدند
هر صَباحی گوشهیی میآمدند
نَرْدِ دل با همدِگَر میباختند
از وَساوِسْ سینه میپَرداختند
هر دو را دلْ از تَلاقی مُتَّسِع
همدِگَر را قِصّهخوان و مُسْتَمِع
رازگویان با زبان و بیزبان
اَلْجَماعه رَحْمَه را تاویل دان
آن اَشِر چون جُفتِ آن شاد آمدی
پنجْ ساله قِصّهاش یاد آمدی
جوشِ نُطْق از دلْ نِشانِ دوستیست
بَستگیِّ نُطْق از بیاُلْفَتیست
دل که دِلْبر دید کِی مانَد تُرُش؟
بُلبُلی گُل دید کِی مانَد خَمُش؟
ماهی بِریانْ زِ آسیبِ خَضِر
زنده شُد در بَحْر گشت او مُسْتَقِر
یار را با یارْ چون بِنْشَسته شُد
صد هزاران لوحِ سِرْ دانسته شُد
لوحِ مَحْفوظ است پیشانیِّ یار
رازِ کَوْنَیْنَش نِمایَد آشکار
هادیِ راه است یار اَنْدَر قُدوم
مُصْطَفی زین گفت اَصْحابی نُجوم
نَجْم اَنْدَر ریگ و دریا رَهْنَماست
چَشمْ اَنْدَر نَجْمِ نِهْ کو مُقْتداست
چَشم را با رویِ او میدار جُفت
گَردْ مَنْگیزان زِ راهِ بحث و گفت
زان که گردد نَجْمْ پنهان زان غُبار
چَشمْ بهتر از زبانِ با عِثار
تا بگوید او که وَحْیَسْتَش شِعار
کان نِشانَد گَرد و نَنْگیزَد غُبار
چون شُد آدم مَظْهَر وَحْی و وَداد
ناطِقهیْ او عَلَّمَ الْاسما گُشاد
نامِ هر چیزی چُنان که هست آن
از صَحیفهیْ دلْ روی گَشتَش زبان
فاش میگفتی زبان از رویَتَش
جُمله را خاصیَّت و ماهیَّتَش
آن چُنان نامی که اَشْیا را سِزَد
نه چُنان که حیز را خوانَد اَسَد
نوحْ نُهصَد سال در راهِ سَوی
بود هر روزیْش تَذْکیرِ نُوی
لَعْلِ او گویا زِ یاقوتُ الْقُلوب
نَه رِساله خوانْده نَه قوتُ الْقُلوب
وَعْظ را ناآموخته هیچ از شُروح
بلکه یَنْبوعِ کُشوف و شَرحِ روح
زان مِیی کان مِیْ چو نوشیده شود
آبِ نُطْق از گُنْگ جوشیده شود
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حِکْمَتِ بالِغْ بِخوانَد چون مسیح
از کُهی که یافت زان مِیْ خوشلَبی
صد غَزَل آموخت داودِ نَبی
جُمله مُرغان تَرک کرده چیکْ چیک
همزبان و یارِ داوود مَلیک
چه عَجَب که مُرغ گردد مَستِ او
هم شنود آهن نِدایِ دستِ او؟
صَرْصَری بر عادْ قَتّالی شُده
مَر سُلَیمان را چو حَمّالی شُده
صَرْصَری میبُرد بر سَر تَختِ شاه
هر صَباح و هر مَسا یک ماهه راه
هم شُده حَمّال و هم جاسوسِ او
گفتِ غایِب را کُنان مَحْسوسِ او؟
بادِ دَم که گفتِ غایِب یافتی
سویِ گوشِ آن مَلَک بِشْتافتی
که فُلانی این چُنین گفت این زمان
ای سُلَیمان مِهِ صاحِبْقرآن
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۸۴ - منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن به اولاقی نزد شاه کی من باری نتوانم رفتن
گوهر بعدی:بخش ۸۶ - تدبیر کردن موش به چغز کی من نمیتوانم بر تو آمدن به وقت حاجت در آب میان ما وصلتی باید کی چون من بر لب جو آیم ترا توانم خبر کردن و تو چون بر سر سوراخ موشخانه آیی مرا توانی خبر کردن الی آخره
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.