۵۶۵ بار خوانده شده

بخش ۸۰ - حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود و آن کی به منزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنک مغلوب بود

یک حِکایَت بِشْنو این جا ای پسر
تا نگردی مُمْتَحَن اَنْدَر هُنر

آن جُهود و مؤمن و تَرسا مگر
هَمرَهی کردند با هم در سَفَر

با دو گُمرَه هَمرَه آمد مؤمنی
چون خِرَد با نَفْس و با آهَرْمَنی

مَرغَزیّ و رازی اُفْتَند از سَفَر
هَمرَه و هم‌سُفره پیشِ همدِگَر

در قَفَص اُفْتَند زاغ و جُغد و باز
جُفت شُد در حَبْسْ پاک و بی‌نماز

کرده مَنْزِل شب به یک کاروان سَرا
اَهْلِ شَرق و اَهْلِ غرب و ما وَرا

مانْده در کاروان سَرا خُرد و شِگَرف
روزها با هم زِ سرما و زِ بَرف

چون گُشاده شُد رَهْ و بُگْشاد بَند
بِسْکُلَند و هر یکی جایی رَوَند

چون َقفَص را بِشْکَند شاهِ خِرَد
جَمعِ مُرغانْ هر یکی سویی پَرَد

پَر گُشایَد پیش ازین بر شوق و یاد
در هوایِ جِنْسِ خود سویِ مَعاد

پَر گُشایَد هر دَمی با اشک و آه
لیکْ پَرّیدن ندارد روی و راه

راه شُد هر یک پَرَد مانندِ باد
سویِ آن کَز یادِ آن پَر می‌گُشاد

آن طَرَف که بود اشک و آهِ او
چون که فُرصَت یافت باشد راهِ او

در تَنِ خود بِنْگَر این اجَزایِ تَن
از کجاها گِرْد آمد در بَدَن؟

آبی و خاکیّ و بادی و آتَشی
عَرشی و فَرشیّ و رومیّ و کَشی

از امیدِ عَوْد هر یک بَسته طَرْف
اَنْدَرین کاروان سَرا از بیمِ بَرف

بَرفِ گوناگون جُمودِ هر جَماد
در شِتایِ بُعدِ آن خورشیدِ داد

چون بِتابَد تَفِّ آن خورشیدِ خشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پَشم

در گُداز آید جَماداتِ گِران
چون گُدازِ تَنْ به وَقتِ نَقْلِ جان

چون رَسیدند این سه هَمرَه مَنْزِلی
هَدیه‌شان آوَرْد حَلْوا مُقْبِلی

بُرد حَلْوا پیشِ آن هر سه غریب
مُحْسنی از مَطْبَخِ اِنّی قَریب

نانِ گرم و صَحْنِ حَلْوایِ عَسَل
بُرد آن کِه در ثَوابَش بود اَمَل

اَلْکِیاسَه وَالاَدَب لاهْلِ الْمَدَر
اَلضِّیافه وَالْقَری لَاهْلِ الْوَبَر

اَلضّیافة لِلْغَریبِ وَالْقِری
اَوْدَعَ الرَّحْمنُ فی اَهْلِ الْقُری

کُلُّ یَوْمٍ فِی الْقُری ضَیْفٌ حَدیث
ما لَهُ غَیْرُ الْاِلهِ مِنْ مُغیث

کُلُّ لَیْلٍ فِی الْقُری وَفْدٌ جَدید
ما لَهُم ثُمَّ سِوَی اللهِ مَحید

تُخمه بودند آن دو بیگانه زِ خَور
بود صایِمْ روزْ آن مؤمن مَگَر

چون نمازِ شامْ آن حَلْوا رَسید
بود مؤمن مانْده در جوعِ شَدید

آن دو کَس گفتند ما از خور پُریم
اِمشبَش بِنَهیم و فردایَش خوریم

صَبر گیریم امشب از خورْ تَنْ زَنیم
بَهْرِ فردا لوت را پنهان کُنیم

گفت مؤمن امشب این خورده شود
صَبر را بِنْهیم تا فردا بُوَد

پَس بِدو گفتند زین حِکْمَت‌گَری
قَصْدِ تو آن است تا تنها خَوری

گفت ای یاران نه که ما سه تَنیم
چون خِلاف اُفتاد تا قِسْمَت کُنیم

هرکِه خواهد قِسْمِ خود بر جان زَنَد
هرکِه خواهد قِسْمِ خود پنهان کُند

آن دو گُفتَنَدَش زِ قِسْمَت دَر گُذَر
گوش کُن قَسّامُ فِی‌النّار از خَبَر

گفت قَسّام آن بُوَد کو خویش را
کرد قِسْمَت بر هوا و بر خدا

مُلْکِ حَقّ و جُمله قِسْمِ اوسْتی
قِسْمْ دیگر را دَهی دوگوسْتی

این اَسَد غالِب شُدی هم بر سَگان
گَر نبودی نوبَتِ آن بَدرَگان

قَصْدَشان آن کان مُسلمانْ غَم خَورَد
شب بَرو در بی‌نَوایی بُگْذَرَد

بود مَغْلوب او به تَسْلیم و رِضا
گفت سَمْعاً طاعَةً اَصْحابَنا

پَس بِخُفتند آن شب و بَرخاستند
بامْدادانْ خویش را آراسْتند

رویْ شُسْتند و دَهان و هر یکی
داشت اَنْدَر وِرْدْ راه و مَسْلکی

یک زمانی هر کسی آوَرْد رو
سویِ وِرْدِ خویش از حَق فَضْلْ‌جو

مؤمن و تَرسا جُهود و گَبْر و مُغ
جُمله را رو سویِ آن سُلْطانْ اُلُغ

بلکه سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشتِ نهانی با خدا

این سُخَن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دَمْ یارْوار

آن یکی گفتا که هر یک خوابِ خویش
آنچه دید او دوش گو آوَرْ به پیش

هرکِه خوابَش بهتر این را او خَورَد
قِسْمِ هر مَفْضول را اَفْضَل بَرَد

آن که اَنْدَر عقلْ بالاتر رَوَد
خوردنِ او خوردنِ جُمله بُوَد

فَوْق آمد جانِ پُر انَوارِ او
باقیان را بَس بُوَد تیمارِ او

عاقلان را چون بَقا آمد اَبَد
پَس به مَعنی این جهانْ باقی بُوَد

پَس جُهود آوَرْد آنچه دیده بود
تا کجا شبْ روحِ او گردیده بود

گفت در رَهْ موسی‌اَم آمد به پیش
گُربه بینَد دُنْبه اَنْدَر خوابِ خویش

در پِیِ موسی شُدم تا کوهِ طور
هر سه‌مان گشتیم ناپیدا زِ نور

هر سه سایه مَحْو شد زان آفتاب
بَعد از آن زان نورْ شُد یک فَتْحِ باب

نورِ دیگر از دلِ آن نور رُست
پَس تَرقّی جُست آن ثانیش چُست

هم من و هم موسی و هم کوهِ طور
هر سه گم گشتیم زان اِشْراقِ نور

بَعد از آن دیدم که کُهْ سه شاخ شُد
چون که نورِ حَق دَرو نَفّاخ شُد

وَصْفِ هَیْبَت چون تَجَلّی زد بَرو
می‌سُکُست از هم هَمی‌شُد سو به سو

آن یکی شاخِ کُه آمد سویِ یَم
گشت شیرین آبِ تَلْخِ هَمچو سَم

آن یکی شاخَش فُرو شُد در زمین
چَشمهٔ دارو بُرون آمد مَعین

که شِفایِ جُمله رَنْجوران شُد آب
از هُمایونیِّ وَحْیِ مُسْتَطاب

آن یکی شاخِ دِگَر پَرّید زود
تا جَوارِ کعبه که عَرْفات بود

باز از آن صَعْقه چو با خود آمدم
طور بَر جا بُد نه اَفْزون و نه کَم

لیکْ زیرِ پایِ موسی هَمچو یَخ
می‌گُدازید او نَمانْدش شاخ و شَخ

با زمینْ هَموار شُد کُهْ از نِهیب
گشت بالایَش از آن هَیْبَت نِشیب

باز با خود آمدم زان اِنْتِشار
باز دیدم طور و موسی بَرقَرار

وان بیابانْ سَر به سَر در ذَیْلِ کوه
پُر خَلایِقْ شَکلِ موسی در وجوه

چون عَصا و خِرقهٔ او خِرقه‌شان
جُمله سویِ طورْ خوش دامَن کَشان

جُمله کَف‌ها در دُعا اَفْراخته
نَغْمهٔ اَرْنی به هم دَر ساخته

باز آن غِشْیان چو از من رَفت زود
صورتِ هر یک دِگَرگونَم نِمود

اَنْبیا بودند ایشان اَهْلِ وُد
اِتّحاد اَنبیایَم فَهْم شُد

باز اَمْلاکی هَمی‌دیدم شِگَرف
صورتِ ایشان بُد از اَجْرامِ بَرف

حَلْقهٔ دیگر مَلایِک مُستَعین
صورتِ ایشان به جُمله آتَشین

زین نَسَق می‌گفت آن شَخْصِ جُهود
بَسْ جُهودی کآخِرَش مَحْمود بود

هیچ کافِر را به خواری مَنْگَرید
که مُسلمانْ مُردَنَش باشد امید

چه خَبَر داری زِ خَتْمِ عُمرِ او؟
تا بِگَردانی ازو یک‌باره رو؟

بَعد از ان تَرسا دَرآمَد در کَلام
که مَسیحَم رو نِمود اَنْدَر مَنام

من شُدم با او به چارُم آسْمان
مَرکَز و مَثْوایِ خورشیدِ جهان

خود عَجَب‌هایِ قِلاعِ آسْمان
نِسْبَتَش نَبْوَد به آیاتِ جهان

هر کسی دانَند ای فَخْرُ الْبَنین
که فُزون باشد فَنِ چَرخْ از زمین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۷۹ - آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن
گوهر بعدی:بخش ۸۱ - حکایت اشتر و گاو و قج که در راه بند گیاه یافتند هر یکی می‌گفت من خورم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.