۹۲۵ بار خوانده شده

بخش ۶۹ - باز دادن شاه گنج‌نامه را به آن فقیر کی بگیر ما از سر این برخاستیم

چون که رُقْعه‌یْ گنجِ پُر آشوب را
شَهْ مُسَلَّم داشت آن مَکْروب را

گشت ایمِن او زِ خَصْمان و زِ نیش
رَفت و می‌پیچید در سودایِ خویش

یار کرد او عشقِ دَرداَنْدیش را
کَلْب لیسَد خویشْ ریشِ خویش را

عشق را در پیچِشِ خودْ یار نیست
مَحْرَمَش در دِهْ یکی دَیّار نیست

نیست از عاشقْ کسی دیوانه‌تَر
عقل از سودایِ او کوراست و کَر

زان که این دیوانگیِّ عام نیست
طِبّ را اِرْشادِ این اَحْکام نیست

گَر طَبیبی را رَسَد زین گون جُنون
دَفترِ طِب را فرو شویَد به خون

طِبِّ جُمله‌یْ عقل‌ها مَنْقوشِ اوست
رویِ جُمله دِلْبَران روپوشِ اوست

رویْ در رویِ خود آر ای عشقْ‌کیش
نیست ای مَفْتونْ تورا جُز خویشْ خویش

قِبْله از دل ساخت آمد در دُعا
لَیْسَ لِلْاِ نْسانِ اِلّا ما سَعی

پیش از آن کو پاسُخی بِشْنیده بود
سال‌ها اَنْدَر دُعا پیچیده بود

بی‌اِجابَت بر دُعاها می‌تَنید
از کَرَم لَبَّیکِ پنهان می‌شَنید

چون که بی‌دَفْ رَقْص می‌کرد آن عَلیل
زِ اعْتِمادِ جودِ خَلّاق جَلیل

سویِ او نه هاتِف و نه پیک بود
گوشِ اومیدش پُر از لَبَّیک بود

بی‌زبان می‌گفت اومیدَش تَعال
از دِلَش می‌روفت آن دَعوتْ مَلال

آن کبوتر را که بامْ آموخته‌ست
تو مَخوان می‌رانْش کان پَر دوخته ست

ای ضیاءُ الْحَقْ حُسامُ‌الدّین بِرانْش
کَزْ مُلاقاتِ تو بَر رُسته‌ست جانْش

گَر بِرانی مُرغِ جانَش از گِزاف
هم به گِرْدِ بامِ تو آرَد طَواف

چینه و نُقْلَش همه بر بامِ توست
پَر زَنان بر اوجْ مَستِ دام توست

گَر دَمی مُنْکِر شود دُزدانه روح
در اَدایِ شُکْرَت ای فَتْح و فُتوح

شِحْنهٔ عشقِ مُکَرَّر کینه‌اَش
طَشْتِ آتش می‌نَهَد بر سینه‌اَش

که بیا سویِ مَهْ و بُگْذَر زِ گَرْد
شاهِ عشقَت خوانْد زوتَر باز گَرد

گِرْدِ این بام و کبوترخانه من
چون کبوتر پَر زَنَم مَسْتانه من

جِبْرئیلِ عشقَم و سِدْرَه‌م تویی
من سَقیمَم عیسیِ مَریَم تویی

جوش دِهْ آن بَحْرِ گوهرْبار را
خوش بِپُرس امروز این بیمار را

چون تو آنِ او شُدی بَحرْ آن اوست
گَرچه این دَمْ نوبَتِ بُحرانِ اوست

این خود آن ناله‌ست کو کرد آشکار
آنچه پنهان است یا رَب زینهار

دو دَهان داریم گویا هَمچو نی
یک دَهانْ پنهان‌سْت در لب‌هایِ وِیْ

یک دَهان نالان شُده سویِ شما
هایْ هویی دَر فَکَنده در هوا

لیکْ داند هر کِه او را مَنْظَراست
که فَغانِ این سَری هم زان سَراست

دَمْدَمه‌یْ این نایْ از دَم‌هایِ اوست
هایْ هویِ روحْ از هَیْهایِ اوست

گَر نبودی با لَبَش نِی را سَمَر
نِی جهان را پُر نکردی از شِکَر

با کِه خُفْتی؟ وَزْ چه پَهْلو خاستی؟
که چُنین پُر جوشْ چون دریاسْتی؟

یا اَبیتُ عِنْدَ رَبّی خوانْدی
در دلِ دریایِ آتش رانْدی؟

نَعْرهٔ یا نارُ کُونی بارِدا
عِصْمَتِ جانِ تو گشت ای مُقْتَدا

ای ضیاءُ الْحَقْ حُسامِ دین و دل
کِی توان اَنْدودْ خورشیدی به گِل؟

قَصد کَردَسْتَند این گِل‌پاره‌ها
که بِپوشانَند خورشیدِ تورا

در دلِ که لَعْل‌ها دَلّال توست
باغ‌ها از خَنده مالامالِ توست

مَحْرَمِ مَردیت را کو رُستَمی؟
تا زِ صد خَرمَن یکی جو گُفتَمی

چون بِخواهم کَزْ سِرَت آهی کُنم
چون علی سَر را فرو چاهی کُنم

چون که اِخْوان را دلِ کینه‌وَراست
یوسُفَم را قَعْرِ چه اولی تَراست

مَست گشتم خویش بر غوغا زَنَم
چَهْ چه باشد؟ خیمه بر صَحرا زَنَم

بر کَفِ من نِهْ شرابِ آتشین
وان گَهْ آن کَرّ و فَرِ مَسْتانه بین

مُنْتَظِر گو باش بی‌گنجْ آن فقیر
زان که ما غَرقیم این دَمْ در عَصیر

از خدا خواه ای فَقیر این دَمْ پَناه
از منِ غَرقه شُده یاری مَخواه

که مرا پَروایِ آن اِسْناد نیست
از خود و از ریشِ خویشَم یاد نیست

بادِ سَبْلَت کِی بِگُنجَد و آبِ رو
در شرابی که نگُنجَد تارِ مو؟

دَر دِهْ ای ساقی یکی رَطْلی گِران
خواجه را از ریش و سَبْلَت وا رَهان

نَخْوَتَش بر ما سِبالی می‌زَنَد
لیکْ ریش از رَشکِ ما بَر می‌کَنَد

ماتِ او و ماتِ او و ماتِ او
که هَمی‌دانیم تَزویراتِ او

از پَسِ صد سالْ آنچ آیَد ازو
پیر می‌بینَد مُعَیَّن مو به مو

اَنْدَر آیینه چه بینَد مَردِ عام
که نَبینَد پیر اَنْدَر خِشْتِ خام؟

آنچه لِحْیانی به خانه‌یْ خود نَدید
هست بر کوسه یکایک آن پَدید

رو به دریایی که ماهی‌زاده‌یی
هَمچو خَسْ در ریشْ چون اُفتاده یی؟

خَسْ نه‌یی دور از تو رَشکِ گوهری
در میانِ موج و بَحْر اولی تَری

بَحْرِ وُحْدان است جُفت و زوج نیست
گوهر و ماهیْش غیرِ موج نیست

ای مُحال و ای مُحالْ اِشْراکِ او
دور از آن دریا و موجِ پاکِ او

نیست اَنْدَر بَحْرِ شِرک و پیچ پیچ
لیکْ با اَحْوَل چه گویم؟ هیچْ هیچ

چون که جُفتِ اَحْوَلانیم ای شَمَن
لازم آید مُشرکانه دَمْ زَدن

آن یکی‌یی زان سویِ وَصْف است و حال
جُز دُوی نایَد به میدانِ مَقال

یا چو اَحْوَل این دُوی را نوش کُن
یا دَهان بَر دوز و خوشْ خاموش کُن

یا به نوبَتْ گَهْ سکوت و گَهْ کَلام
اَحْوَلانه طَبْل می‌زَن وَالسَّلام

چون بِبینی مَحْرَمی گو سِرِّ جان
گُل بِبینی نَعْره زَن چون بُلبُلان

چون بِبینی مَشکِ پُر مَکْر و مَجاز
لَبْ بِبَند و خویشتن را خُنْب ساز

دُشمنِ آب است پیشِ او مَجُنب
وَرْنه سنگِ جَهْلِ او بِشْکَست خُنْب

با سیاست‌هایِ جاهِلْ صَبر کُن
خوش مُدارا کُن به عقلِ مِنْ لَدُن

صَبر با نااَهْلْ اَهْلان را جَلاست
صَبْر صافی می‌کُند هر جا دلی ست

آتشِ نِمْرود اِبْراهیم را
صَفْوَتِ آیینه آمد در جَلا

جورِ کُفرِ نوحیان و صَبرِ نوح
نوح را شُد صَیْقَلِ مِرآتِ روح
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۶۸ - نومید شدن آن پادشاه از یافتن آن گنج و ملول شدن او از طلب آن
گوهر بعدی:بخش ۷۰ - حکایت مرید شیخ حسن خرقانی قدس الله سره
نظرها و حاشیه ها
ناشناس
۱۳۹۹/۸/۱۳ ۱۸:۰۰

عشق را در پیچش خود یار نیست
محرمش در ده یکی دیار نیست

نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر
عقل از سودای او کورست و کر


مولانا
این شعررومعنی کنیدلطفا

گوهرین: با سلام و احترام. متاسفانه در حال حاضر توانایی نوشتن شرح و تفسیر بر آثار را نداریم.