۷۱۶ بار خوانده شده
تُرک خندیدن گرفت از داسْتان
چَشمِ تَنگَش گشت بَسته آن زمان
پارهیی دُزدید و کردش زیرِ ران
از جُزِ حَقْ از همه اَحْیا نَهان
حَق هَمیدید آن ولی سَتّارخوست
لیکْ چون از حَدْ بَری غَمّازْ اوست
تُرک را از لَذَّتِ اَفْسانهاَش
رَفت از دلْ دَعویِ پیشانهاَش
اَطْلَسِ چه؟ دَعویِ چه رَهْنِ چی؟
تُرکْ سَرمستست در لاغِ اِچی
لابِه کردش تُرکْ کَز بَهرِ خدا
لاغ میگو که مرا شُد مُغْتَذا
گفت لاغی خَندَمینی آن دَغا
که فُتاد از قَهقَهه او بر قَفا
پاره اَطْلَس سَبُک بر نیفه زد
تُرکْ غافِل خوش مَضاحِک میمَزَد
همچُنین بارِ سِوْم تُرکِ خَطا
گفت لاغی گویْ از بَهرِ خدا
گفت لاغی خَندَمینتَر زان دو بار
کرد او این تُرک را کُلّی شِکار
چَشمْ بَسته عقلْ جَسته مولَهه
مَستْ تُرکِ مُدَّعی از قَهقَهه
پَسْ سِوم بار از قَبا دُزدید شاخ
که زِ خَندهش یافت میدانِ فَراخ
چون چهارم بار آن تُرکِ خَطا
لاغ از آن اُسْتا هَمیکرد اِقْتِضا
رَحْم آمد بر وِیْ آن اُستاد را
کرد در باقی فَن و بیداد را
گفت مولَع گشت این مَفْتون دَرین
بیخَبَر کین چه خَساراست و غَبین
بوسهاَفْشان کرد بر اُستادْ او
که به من بَهْرِ خدا افسانه گو
ای فَسانه گشته و مَحْو از وجود
چند اَفْسانه بِخواهی آزْمود؟
خَندمین تَر از تو هیچ اَفْسانه نیست
بر لبِ گورِ خَرابِ خویش ایست
ای فُرو رَفته به گورِ جَهْل و شَک
چند جویی لاغ و دَسْتانِ فَلَک؟
تا به کِی نوشی تو عِشْوهیْ این جهان
که نه عَقلَت مانْد بر قانون نه جان؟
لاغِ این چَرخِ نَدیمِ کِرْد و مُرْد
آبِ رویِ صد هزاران چون تو بُرد
میدَرَد میدوزَد این دَرْزیِّ عام
جامهٔ صدسالِگانِ طِفْلِ خام
لاغِ او گَر باغها را دادْ داد
چون دِیْ آمد داده را بر بادْ داد
پیرهطِفْلان شِسْته پیشَش بَهرِ کَد
تا به سَعْد و نَحْسْ او لاغی کُند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
چَشمِ تَنگَش گشت بَسته آن زمان
پارهیی دُزدید و کردش زیرِ ران
از جُزِ حَقْ از همه اَحْیا نَهان
حَق هَمیدید آن ولی سَتّارخوست
لیکْ چون از حَدْ بَری غَمّازْ اوست
تُرک را از لَذَّتِ اَفْسانهاَش
رَفت از دلْ دَعویِ پیشانهاَش
اَطْلَسِ چه؟ دَعویِ چه رَهْنِ چی؟
تُرکْ سَرمستست در لاغِ اِچی
لابِه کردش تُرکْ کَز بَهرِ خدا
لاغ میگو که مرا شُد مُغْتَذا
گفت لاغی خَندَمینی آن دَغا
که فُتاد از قَهقَهه او بر قَفا
پاره اَطْلَس سَبُک بر نیفه زد
تُرکْ غافِل خوش مَضاحِک میمَزَد
همچُنین بارِ سِوْم تُرکِ خَطا
گفت لاغی گویْ از بَهرِ خدا
گفت لاغی خَندَمینتَر زان دو بار
کرد او این تُرک را کُلّی شِکار
چَشمْ بَسته عقلْ جَسته مولَهه
مَستْ تُرکِ مُدَّعی از قَهقَهه
پَسْ سِوم بار از قَبا دُزدید شاخ
که زِ خَندهش یافت میدانِ فَراخ
چون چهارم بار آن تُرکِ خَطا
لاغ از آن اُسْتا هَمیکرد اِقْتِضا
رَحْم آمد بر وِیْ آن اُستاد را
کرد در باقی فَن و بیداد را
گفت مولَع گشت این مَفْتون دَرین
بیخَبَر کین چه خَساراست و غَبین
بوسهاَفْشان کرد بر اُستادْ او
که به من بَهْرِ خدا افسانه گو
ای فَسانه گشته و مَحْو از وجود
چند اَفْسانه بِخواهی آزْمود؟
خَندمین تَر از تو هیچ اَفْسانه نیست
بر لبِ گورِ خَرابِ خویش ایست
ای فُرو رَفته به گورِ جَهْل و شَک
چند جویی لاغ و دَسْتانِ فَلَک؟
تا به کِی نوشی تو عِشْوهیْ این جهان
که نه عَقلَت مانْد بر قانون نه جان؟
لاغِ این چَرخِ نَدیمِ کِرْد و مُرْد
آبِ رویِ صد هزاران چون تو بُرد
میدَرَد میدوزَد این دَرْزیِّ عام
جامهٔ صدسالِگانِ طِفْلِ خام
لاغِ او گَر باغها را دادْ داد
چون دِیْ آمد داده را بر بادْ داد
پیرهطِفْلان شِسْته پیشَش بَهرِ کَد
تا به سَعْد و نَحْسْ او لاغی کُند
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۵۵ - دعوی کردن ترک و گرو بستن او کی درزی از من چیزی نتواند بردن
گوهر بعدی:بخش ۵۷ - گفتن درزی ترک را هی خاموش کی اگر مضاحک دگر گویم قبات تنگ آید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.