۵۲۵ بار خوانده شده

بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی

گفت صوفی در قِصاصِ یک قَفا
سَر نَشایَد باد دادن از عَمی

خِرقهٔ تسلیم اَنْدَر گردنم
بر من آسان کرد سیلی خوردنم

دید صوفی خَصْمِ خود را سَخت زار
گفت اگر مُشتَش زَنَم من خَصْم‌وار

او به یک مُشتَم بِریزَد چون رَصاص
شاه فرماید مرا زَجْر و قِصاص

خیمه ویران است و بِشْکَسته وَتَد
او بَهانه می‌جُوَد تا دَر فُتَد

بَهْرِ این مُرده دریغ آید دریغ
که قِصاصَم اُفْتَد اَنْدَر زیرِ تیغ

چون نمی‌توانست کَف بر خَصْم زَد
عَزمَش آن شُد کِشْ سویِ قاضی بَرَد

که تَرازویِ حَق است و کَیْله‌اَش
مَخْلَص است از مَکْرِ دیو و حیله‌اَش

هست او مِقْراضِ اَحْقاد و جِدال
قاطِعِ جنگِ دو خَصْم و قیل و قال

دیو در شیشه کُند اَفْسونِ او
فِتْنه‌ها ساکِن کُند قانونِ او

چون تَرازو دید خَصْمِ پُر طَمَع
سَرکَشی بُگْذارَد و گردد تَبَع

وَر تَرازو نیست گَر اَفْزون دَهیش
از قِسَم راضی نگردد آگَهیش

هست قاضی رَحمَت و دَفْعِ سِتیز
قَطره‌یی از بَحْرِ عدلِ رَسْتخیز

قَطره گرچه خُرد و کوتَه‌پا بُوَد
لُطْفِ آبِ بَحْر ازو پیدا بُوَد

از غُبار اَرْ پاک داری گِله را
تو زِ یک قطره بِبینی دَجْله را

جُزوها بر حالِ کُل‌ها شاهِد است
تا شَفَق غَمّاز خورشید آمده ست

آن قَسَم بر جسمِ اَحمَد رانْد حَق
آنچه فَرموده‌ست کَلّا وَالشَّفَق

مور بر دانه چرا لَرْزان بُدی
گَر از آن یک دانه خَرمَن‌دان بُدی؟

بر سَرِ حَرف آ که صوفی بی‌دل است
در مُکافاتِ جَفا مُسْتَعْجِل است

ای تو کرده ظُلْم‌ها چون خوشْ‌دلی؟
از تَقاضایِ مُکافی غافِلی؟

یا فراموشَت شُده‌ست از کَرده‌هات
که فُرو آویخت غَفلَت پَرده‌هات؟

گَر نه خَصْمی هاسْتی اَنْدَر قَفات
جِرمِ گَردونْ رَشک بُردی بر صَفات

لیکْ مَحْبوسی برایِ آن حُقوق
اندک اندک عُذْر می‌خواه از عُقوق

تا به یکبارت نگیرد مُحْتَسِب
آبِ خود روشن کُن اکنون با مُحِب

رَفت صوفی سویِ آن سیلی‌زَنَش
دست زَد چون مُدَّعی در دامَنَش

اَنْدَر آوَرْدش بر قاضی کَشان
کین خَر اِدْبار را بر خَر نِشان

یا به زَخْمِ دِرّه او را دِهْ جَزا
آن چُنان که رایِ تو بینَد سِزا

کان که از زَجْرِ تو میرَد در دَمار
بر تو تاوان نیست آن باشد جُبار

در حَد و تَعْزیرِ قاضی هر کِه مُرد
نیست بر قاضی ضَمان کو نیست خُرد

نایِبِ حَقّ است و سایه‌یْ عَدلِ حَق
آینه‌یْ هر مُسْتَحِّق و مُسْتَحَق

کو اَدَب از بَهْرِ مَظْلومی کُند
نه برایِ عِرض و خشم و دَخْلِ خَود

چون برایِ حَقّ و روزِ آجِله‌ست
گَر خطایی شُد دِیَت بر عاقِله‌ست

آن کِه بَهرِ خود زَنَد او ضامِن است
وان کِه بَهرِ حَق زَنَد او آمِن است

گَر پدر زد مَر پسر را و بِمُرد
آن پدر را خونْ‌بها باید شِمُرد

زان که او را بَهرِ کارِ خویش زَد
خِدمَتِ او هست واجب بر وَلَد

چون مُعَلِّم زَد صَبی را شُد تَلَف
بر مُعَلِّم نیست چیزی لا تَخَف

کان مُعَلِّم نایِب اُفتاد و اَمین
هَر امین را هست حُکْمَش هم چُنین

نیست واجِبْ خِدمَتِ اُستا بَرو
پَسْ نبود اُستا به زَجرَش کارْجو

وَرْ پدر زَد او برایِ خود زَده ست
لاجَرَم از خون بَها دادن نَرَست

پَسْ خودی را سَر بِبُر ای ذوالْفَقار
بی‌خودی شو فانی‌یی دَرویش‌وار

چون شُدی بی‌خود هر آنچه تو کُنی
ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتی ایمنی

آن ضَمان بر حَق بُوَد نه بر اَمین
هست تَفْصیلَش به فِقْه اَنْدَر مُبین

هر دُکانی راست سودایی دِگَر
مثنوی دُکّان فَقراست ای پسر

در دکان کَفْشگَر چَرم است خوب
قالِبِ کَفْش است اگر بینی تو چوب

پیشِ بَزّازان قَز و اَدْکَن بُوَد
بَهرِ گَزْ باشد اگر آهن بُوَد

مثنویِّ ما دُکانِ وَحْدت است
غیرِ واحد هرچه بینی آن بُت است

بُتْ سُتودن بَهرِ دامِ عامه را
هم‌چُنان دان کَالْغَرانیقُ الْعُلی

خوانْدَش در سورهٔ وَالنَّجْم زود
لیکْ آن فِتْنه بُد از سوره نبود

جُمله کُفّار آن زمان ساجِد شُدند
هم سِری بود آن که سَر بر دَر زدند

بعد ازین حَرفی‌ست پیچاپیچ و دور
با سُلَیمان باش و دیوان را مَشور

هین حَدیثِ صوفی و قاضی بیار
وان سِتَمکارِ ضَعیفِ زار زار

گفت قاضی ثَبِّت الْعَرْش ای پسر
تا بَرو نَقْشی کُنم از خیر و شَر

کو زَنَنده؟ کو مَحَلِّ اِنْتِقام؟
این خیالی گشته است اَنْدَر سَقام

شَرعْ بَهرِ زندگان و اَغْنیاست
شَرعْ بر اَصْحابِ گورستان کجاست؟

آن گروهی کَزْ فَقیری بی‌سَرَند
صد جِهَت زان مُردگان فانی‌تَرَند

مُرده از یک روست فانی در گَزَند
صوفیان از صد جِهَت فانی شُدند

مرگْ یک قَتل است و این سیصد هزار
هر یکی را خونْ بَهایی بی‌شُمار

گَرچه کُشت این قوم را حَقْ بارها
ریخت بَهْرِ خون بَها اَنْبارها

هَمچو جِرجیس‌اَند هر یک در سِرا
کُشته گشته زنده گشته شصت بار

کُشته از ذوقِ سِنانِ دادگَر
می‌بِسوزَد که بِزَن زَخْمی دِگَر

واللهْ از عشقِ وجودِ جانْ‌پَرَست
کُشته بر قتلِ دُوُم عاشق‌تَراست

گفت قاضی من قَضادارِ حَی اَم
حاکِمِ اَصْحابِ گورستان کَی اَم؟

این به صورت گَر نه در گوراست پَست
گورها در دودمانَش آمده ست

بَسْ بِدیدی مُرده اَنْدَر گورْ تو
گور را در مُرده بین ای کورْ تو

گَر زِ گوری خِشْت بر تو اوفْتاد
عاقِلان از گور کِی خواهند داد؟

گِردِ خشم و کینهٔ مُرده مَگَرد
هین مَکُن با نَقْشِ گرمابه نَبَرد

شُکر کُن که زنده‌یی بر تو نَزَد
کان که زنده رَد کُند حَق کرد رَد

خَشم اَحیا خشمِ حَقّ و زَخْمِ اوست
که به حَقْ زنده‌ست آن پاکیزه‌پوست

حَقْ بِکُشت او را و در پاچَه‌ش دَمید
زود قَصّابانه پوست از وِیْ کَشید

نَفْخْ در وِیْ باقی آمد تا مَبآب
نَفْخِ حَقْ نَبْوَد چو نَفْخه‌یْ آن قَصاب

فَرقِ بسیاراست بَیْنَ النَّفْخَتَیْن
این همه زَیْن است و آن سَرجُمله شَیْن

این حَیات از وِیْ بُرید و شُد مُضِر
وان حَیات از نَفْخِ حَق شُد مُسْتَمِر

این دَمْ آن دَم نیست کایَد آن به شَرح
هین بَر آ زین قَعْرِ چه بالایِ صَرْح

نیسْتَش بر خَر نِشانْدن مُجْتَهَد
نَقْشِ هُیزم را کسی بر خَر نَهَد؟

بَر نِشَستِ او نه پُشتِ خَر سِزَد
پُشتِ تابوتیش اولی‌تَر سِزَد

ظُلْمْ چِه بْوَد؟ وَضْعْ غیرِ موضِعَش
هین مَکُن در غیرِ موضِعْ ضایِعَش

گفت صوفی پَس رَوا داری که او
سیلی‌اَم زد بی‌قِصاص و بی‌تَسو؟

این رَوا باشد که خَرْ خِرسی قَلاش
صوفیان را صَفْعْ اَنْدازَد به لاش؟

گفت قاضی تو چه داری بیش و کَم
گفت دارم در جهان من شش دِرَم؟

گفت قاضی سه دِرَم تو خَرج کُن
آن سه دیگر را به او دِهْ بی‌سُخُن

زار و رَنْجوراست و دَرویش و ضَعیف
سه دِرَم دَربایَدَش تَرّه وْ رَغیف

بر قَفایِ قاضی اُفتادش نَظَر
از قَفایِ صوفی آن بُد خوبْ‌تَر

راست می‌کرد از پِیِ سیلیش دَست
که قِصاصِ سیلی‌اَم اَرْزان شُده‌ست

سویِ گوشِ قاضی آمد بَهرِ راز
سیلی‌یی آوَرْد قاضی را فَراز

گفت هر شش را بگیرید ای دو خَصْم
من شَوَم آزاد بی‌خَرخاش و وَصْم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۶ - لیس للماضین هم الموت انما لهم حسره الموت
گوهر بعدی:بخش ۴۸ - طیره شدن قاضی از سیلی درویش و سرزنش کردن صوفی قاضی را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.