۸۴۹ بار خوانده شده

بخش ۴۶ - لیس للماضین هم الموت انما لهم حسره الموت

راست گفته‌ست آن سِپَهْدارِ بَشَر
که هر آن کِه کرد از دنیا گُذَر

نیسْتَش دَرد و دَریغ و غَبْنِ مَوْت
بلکه هَستَش صد دریغ از بَهْرِ فَوْت

که چرا قِبْله نکردم مرگ را
مَخْزَنِ هر دولَت و هر بَرگ را

قِبْله کردم من همه عُمر از حَوَل
آن خیالاتی که گُم شُد در اَجَل

حَسرتِ آن مُردگان از مرگ نیست
زانْسْت کَنْدَر نَقْش‌ها کردیم ایست

ما نَدیدیم این که آن نَقْش است و کَف
کَفْ زِ دریا جُنبَد و یابَد عَلَف

چون که بَحْر اَفْکَند کَف‌ها را به بَر
تو بگورستان رو آن کَف‌ها نِگَر

پس بِگو کو جُنْبِش و جَوْلانَتان؟
بَحْر اَفْکنده‌ست در بُحْرانَتان

تا بِگویندَت به لبْ نی بَلْ به حال
که زِ دریا کُن نه از ما این سؤال

نَقْشِ چون کَفْ کِی بِجُنبَد بی زِ موج؟
خاکْ بی‌بادی کُجا آید بر اوج؟

چون غُبارِ نَقْش دیدی بادْ بین
کَفْ چو دیدی قُلْزُمِ ایجاد بین

هین بِبین کَز تو نَظَر آید به کار
باقی اَت شَحْمیّ و لَحْمی پود و تار

شَحْمِ تو در شمع‌ها نَفْزود تاب
لَحْمِ تو مَخْمور را نامَد کَباب

دَر گُداز این جُمله تَن را در بَصَر
در نَظَر رو در نَظَر رو در نَظَر

یک نَظَر دو گَزْ هَمی‌بیند زِ راه
یک نَظَر دو کَوْن دید و رویِ شاه

در میانِ این دو فَرقی بی‌شُمار
سُرمه جو وَاللهُ اَعْلَمْ بِالسِّرار

چون شَنیدی شَرحِ بَحْرِ نیستی
کوش دایم تا بَرین بَحْر ایستی

چون که اَصْلِ کارگاه آن نیستی ست
که خَلا و بی‌نِشان است و تَهی است

جُمله اُستادان پِیِ اِظْهارِ کار
نیستی جویَند و جایِ اِنْکِسار

لاجَرَم اُستادِ اُستادانْ صَمَد
کارگاهَش نیستیّ و لا بُوَد

هر کجا این نیستی اَفْزون‌تَراست
کارِ حَقّ و کارگاهَش آن سَراست

نیستی چون هست بالایین طَبَق
بر همه بُردند دَرویشان سَبَق

خاصه درویشی که شُد بی‌جسم و مال
کارْ فَقرِ جسم دارد نه سؤال

سایِل آن باشد که مالِ او گُداخت
قانِع آن باشد که جسمِ خویش باخت

پَسْ زِ دَرد اکنون شِکایَت بر مَدار
کوست سویِ نیست اَسبی راهْوار

این قَدَر گفتیم باقی فِکْر کُن
فکر اگر جامِد بُوَد رو ذِکْر کُن

ذِکْر آرَد فِکْر را در اِهْتِزاز
ذِکْر را خورشیدِ این اَفْسرده ساز

اَصلْ خود جَذْبه‌ست لیکْ ای خواجه‌تاش
کار کُن موقوفِ آن جَذْبه مَباش

زان که تَرکِ کارْ چون نازی بُوَد
نازْ کِی در خورْدِ جانْ بازی بُوَد؟

نه قَبول اَنْدیش نه رَد ای غُلام
اَمر را و نَهی را می‌بین مُدام

مُرغِ جَذْبه ناگهان پَرَّد زِ عُش
چون بِدیدی صُبح شَمع آن گَهْ بِکُش

چَشم‌ها چون شُد گُذاره نورِ اوست
مَغْزها می‌بیند او در عینِ پوست

بینَد اَنْدَر ذَرّه خورشیدِ بَقا
بینَد اَنْدَر قَطره کُلِّ بَحْر را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو
گوهر بعدی:بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.