۱۱۰۷ بار خوانده شده

بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو

رَحْمَةُ اللهِ عَلَیْهِ گفته است
ذِکْرِ شَهْ محمودِ غازی سُفته است

کَزْ غَزایِ هِنْد پیشِ آن هُمام
در غَنیمَت اوفْتادَش یک غُلام

پَس خَلیفه‌ش کرد و بر تَخْتَش نِشانْد
بر سِپَهْ بُگْزیدَش و فرزند خوانْد

طول و عَرض و وَصْفِ قِصّه تو به تو
در کَلامِ آن بزرگِ دینْ بِجو

حاصِل آن کودک بَرین تَختِ نُضار
شِسْته پَهْلویِ قُبادِ شهریار

گریه کردی اشک می‌رانْدی به سوز
گفت شَهْ او را کای پیروزْ روز

از چه گِریی؟ دولَتَت شُد ناگُوار؟
فَوْقِ اَمْلاکی قَرینِ شهریار

تو بَرین تَخت و وزیران و سپاه
پیشِ تَختَت صَفْ زَده چون نَجْم و ماه

گفت کودک گریه‌اَم زان است زار
که مرا مادر در آن شهر و دیار

از تواَم تَهْدید کردی هر زمان
بینَمَت در دستِ مَحْمود اَرْسلان

پَسْ پدر مَر مادرم را در جواب
جنگ کردی کین چه خشم است و عذاب

می‌نَیابی هیچ نِفْرینی دِگَر؟
زین چُنین نِفرینِ مُهْلِکْ سَهْل تَر؟

سَخت بی‌رحمیّ و بَسْ سنگینْ‌دلی
که به صد شمشیرْ او را قاتلی

من زِ گفتِ هر دو حیران گَشتَمی
در دل اُفتادی مرا بیم و غمی

تا چه دوزخ‌خوست مَحْمود ای عَجَب
که مَثَل گشته‌ست در وَیْل و کَرَب

من هَمی‌لَرْزیدَمی از بیمِ تو
غافِل از اِکْرام و از تَعْظیمِ تو

مادرم کو تا بِبینَد این زمان
مَر مرا بر تَختْ؟ ای شاهِ جهان

فَقرْ آن مَحمودِ توست ای بی‌سَعَت
طَبْع ازو دایم هَمی تَرسانَدَت

گَر بِدانی رَحْمِ این مَحمودِ راد
خوش بگویی عاقِبَتْ مَحْمودْ باد

فَقرْ آن مَحْمودِ توست ای بیمْ‌دل
کَم شِنو زین مادرِ طَبْعِ مُضِل

چون شِکارِ فَقر گردی تو یَقین
هَمچوکودک اشک باری یَوْمِ دین

گَرچه اَنْدَر پَروَرش تَنْ مادراست
لیکْ از صد دُشْمَنَت دشمن‌تَراست

تَنْ چو شُد بیمارْ داروجوت کرد
وَرْ قَوی شُد مَر تورا طاغوت کرد

چون زِرِه دان این تَنِ پُر حَیْف را
نی شِتا را شاید و نه صَیْف را

یارِ بَد نیکوست بَهْرِ صبر را
که گُشایَد صَبر کردن صَدْر را

صَبرِ مه با شب منور داردش
صَبرِ گُل با خارْ اَذْفَر دارَدَش

صَبرِ شیر اَنْدَر میانِ فَرث و خون
کرده او را ناعِشِ اِبْنُ اللَّبُون

صَبرِ جُمله‌یْ اَنْبیا با مُنْکِران
کَردَشان خاصِ حَق و صاحِبْ‌قِران

هر کِه را بینی یکی جامه‌یْ دُرُست
دان که او آن را به صَبر و کَسب جُست

هرکِه را دیدی بِرِهنه وْ بی‌نَوا
هست بر بی‌صَبریِ او آن گُوا

هرکِه مُسْتَوْحِش بُوَد پُر غُصّه جان
کرده باشد با دَغایی اِقْتِران

صَبر اگر کردیّ و اِلْفِ با وَفا
ار فِراقِ او نَخوردی این قَفا

خوی با حَقْ نساختی چون اَنْگَبین
با لَبَن که لا اُحِبُّ الْافِلین

لاجَرَم تنها نَمانْدی هم‌چُنان
کآتَشی مانْده به راه از کارَوان

چون زِ بی‌صَبری قَرینِ غَیْر شُد
در فِراقَش َپُرغَم و بی‌خَیْر شُد

صُحبَتَت چون هست زَرِّ دَه‌دَهی
پیشِ خایِن چون اَمانَت می‌نَهی؟

خویْ با او کُن کَامانَت‌هایِ تو
ایمِن آید از اُفول و ازعُتو

خویْ با او کُن که خو را آفرید
خوی‌هایِ اَنْبیا را پَروَرید

بَرّه‌یی بِدْهی رَمه بازَت دَهَد
پَروَرنده‌یْ هر صِفَتْ خود رَبّ بُوَد

بَرِّه پیشِ گُرگ اَمانَت می‌نَهی؟
گُرگ و یوسُف را مَفَرما هَمرهَی

گُرگ اگر با تو نِمایَد روبَهی
هین مَکُن باور که نایَد زو بِهی

جاهِلْ اَرْ با تو نِمایَد هم‌دلی
عاقِبَت زَخمَت زَنَد از جاهِلی

او دو آلت دارد و خُنْثی بُوَد
فِعْلِ هر دو بی‌گُمان پیدا شود

او ذَکَر را از زنان پنهان کُند
تا که خود را خواهرِ ایشان کُند

شُلّه از مَردان به کَفْ پنهان کُند
تا که خود را جِنْسِ آن مَردان کُند

گفت یَزدان زان کُسِ مَکْتومِ او
شُلّه‌ای سازیم بر خُرطومِ او

تا که بینایانِ ما زان ذو دَلال
در نَیایَند از فَنِ او در جَوال

حاصِلْ آنْک از هر ذَکَر نایَد نَری
هین زِ جاهِلْ تَرسْ اگر دانش‌وَری

دوستیِّ جاهِلِ شیرین‌سُخَن
کَم شِنو کان هست چون سَمِّ کُهَن

جانِ مادر چَشمِ روشن گویَدَت
جُزغَم و حَسرَت از آن نَفْزویَدَت

مَر پدر را گوید آن مادر جِهار
که زِ مَکْتَب بَچّه ‌اَم شُد بَسْ نِزار

از زنِ دیگر گَرَش آوَرْدی یی
بر وِیْ این جور و جَفا کم کردی یی

از جُزِ تو گَر بُدی این بَچّه ‌اَم
این فُشارْ آن زَن بِگُفتی نیز هم

هین بِجِه زن مادر و تیبایِ او
سیلیِ بابا بِهْ از حَلْوایِ او

هست مادر نَفْس و بابا عقلِ راد
اَوَّلَش تَنگیّ و آخِر صد گُشاد

ای دَهَنده‌یْ عقل‌ها فَریادْرَس
تا نَخواهی تو نخواهد هیچ کَس

هم طَلَب از توست و هم آن نیکویی
ما کی ایم؟ اَوَّل توی آخِر تویی

هم بگو تو هم تو بِشْنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تَراش

زین حَواله رَغْبَت اَفْزا در سُجود
کاهِلیِّ جَبْر مَفْرِست و خُمود

جَبْر باشد پَرّ و بالِ کامِلان
جَبْر هم زندان و بَندِ کاهِلان

هَمچو آبِ نیل دان این جَبْر را
آبْ مؤمن را و خونْ مَرگَبْر را

بالْ بازان را سویِ سُلْطان بَرَد
بالْ زاغان را به گورستان بَرَد

بازْ گرد اکنون تو در شَرحِ عَدَم
که چو پازَهراست و پِنْداریش سَم

هَمچو هِنْدوبَچّه هین ای خواجه‌تاش
رو زِ مَحْمودِ عَدَمْ تَرسان مَباش

از وجودی تَرس کَاکْنون در وِیی
آن خیالَت لاشی و تو لا شیی

لاشیی بر لاشیی عاشق شُده ست
هیچ نی مَر هیچ نی را رَهْ زَده ست

چون بُرون شُد این خیالات از میان
گشت نامَعْقول تو بر تو عِیان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۴ - رجوع به قصهٔ رنجور
گوهر بعدی:بخش ۴۶ - لیس للماضین هم الموت انما لهم حسره الموت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.