۴۶۱ بار خوانده شده

بخش ۴۴ - رجوع به قصهٔ رنجور

باز گَرد و قِصّهٔ رَنْجور گو
با طَبیبِ آگَهِ سَتّارخو

نَبْضِ او بِگْرفت و واقِف شُد زِ حال
که امیدِ صِحَّتِ او بُد مُحال

گفت هر چِتْ دل بِخواهَد آن بِکُن
تا رَوَد از جِسْمَت این رَنجِ کُهُن

هرچه خواهد خاطِرِ تو وا مَگیر
تا نگردد صَبر و پَرهیزَت زَحیر

صَبر و پَرهیز این مَرَض را دان زیان
هرچه خواهد دلْ دَر آرَش در میان

این چُنین رَنْجور را گفت ای عَمو
حَقْ تَعالی اِعْمَلوا ما شِئْتُمُ

گفت رو هین خیر بادَت جانِ عَم
من تماشایِ لبِ جو می‌رَوَم

بر مُرادِ دل هَمی‌گشت او بر آب
تا که صِحَّت را بِیابَد فَتْحِ باب

بر لبِ جو صوفی‌یی بِنْشَسته بود
دست و رو می‌شُست و پاکی می‌فُزود

او قَفایَش دید چون تَخْییلی یی
کرد او را آرزویِ سیلی یی

بر قَفایِ صوفیِ حَمْزه‌پَرَست
راست می‌کرد از برایِ صَفْعْ دست

کآرزو را گَر نَرانَم تا رَوَد
آن طَبیبَم گفت کان عِلَّت شود

سیلی اَش اَنْدَر بَرَم در مَعْرکه
زان که لا تُلْقوا بَاَیْدی تَهْلُکَه

تَهْلُکَه‌ست این صَبر و پَرهیز ای فُلان
خوش بِکوبَش تَنْ مَزَن چون دیگران

چون زَدَش سیلی بَرآمَد یک طَراق
گفت صوفی هی هی ای قَوّاد عاق

خواست صوفی تا دو سه مُشتَش زَنَد
سَبْلَت و ریشَش یکایک بَرکَنَد

خَلْقْ رَنْجورِ دِق و بیچاره‌اَند
وَزْ خِداعِ دیوْ سیلی باره‌اند

جُمله در ایذایِ بی‌جُرمان حَریص
در قفای همدگر جویان نقیص

ای زَنَنده بی‌گُناهان را قَفا
در قَفایِ خود نمی‌بینی جَزا؟

ای هوا را طِبِّ خود پِنْداشته
بر ضَعیفان صَفْع را بُگْماشته

بر تو خَندید آن کِه گُفتَت این دواست
اوست کآدم را به گندم رَهْنُماست

که خورید این دانه ای دو مُسْتَعین
بَهْرِ دارو تا تَکونا خالِدین

اوش لغزانید و او را زد قفا
آن قَفا وا گشت و گشت این را جَزا

اوش لَغْزانید سَخت اَنْدَر زَلَق
لیکْ پُشت و دستگیرش بود حَق

کوه بود آدم اگر پُر مار شُد
کانِ تِریاق است و بی‌اِضْرار شُد

تو که تِریاقی نداری ذَرّه یی
از خَلاصِ خود چرایی غِرِّه یی؟

آن تَوکُّل کو خَلیلانه تورا
تا نَبُرَّد تیغَت اسماعیل را؟

وان کَرامَت چون کَلیمَت از کجا
تا کُنی شَهْ‌راهْ قَعْرِ نیل را؟

گَر سَعیدی از مَناره اُفْتید
بادَش اَنْدَر جامه اُفتاد و رَهید

چون یَقینَت نیست آن بَخْت ای حَسَن
تو چرا بر بادْ دادی خویشتَن؟

زین مَناره صد هزاران هَمچو عاد
دَر فُتادند و سَر و سِر بادْ داد

سَرنِگون اُفْتادگان را زین مَنار
می‌نِگَر تو صد هزار اَنْدَر هزار

تو رَسَن‌بازی نمیدانی یَقین
شُکرِ پاها گوی و می‌رو بر زمین

پَرمَساز از کاغذ و از کُهْ مَپَر
که در آن سودا بَسی رَفته‌ست سَر

گَرچه آن صوفی پُر آتش شُد زِ خشم
لیکْ او بر عاقِبَت انداخت چَشم

اَوَّلِ صَفْ بر کسی مانَد به کام
کو نگیرد دانه بیند بَندِ دام

حَبَّذا دو چَشمِ پایان بینِ راد
که نِگَه دارند تَن را از فَساد

آن زِ پایان‌دیدِ اَحمَد بود کو
دید دوزخ را همین‌جا مو به مو

دید عَرش و کُرسی و جَنّات را
تا دَرید او پَردهٔ غَفْلات را

گَر هَمی‌خواهی سَلامَت از ضَرَر
چَشمْ زَ اَوَّل بَند و پایان را نِگَر

تا عَدَم‌ها ار بِبینی جُمله هست
هست‌ها را بِنْگَری مَحْسوسْ پَست

این بِبین باری که هر کِشْ عقل هست
روز و شب در جُست و جویِ نیست است

در گدایی طالِبِ جودی که نیست
بر دُکان‌ها طالِبِ سودی که نیست

در مَزارع طالِبِ دَخْلی که نیست
در مَغارسْ طالِبِ نَخْلی که نیست

در مَدارس طالِبِ عِلْمی که نیست
در صَوامِعْ طالِبِ حِلْمی که نیست

هست‌ها را سویِ پَسْ اَفْکَنده‌اند
نیست‌ها را طالِبَند و بَنده‌اند

زان که کان و مَخْزَنِ صُنْعِ خدا
نیست غیرِ نیستی در اِنْجِلا

پیش ازین رَمْزی بِگُفتَسْتیم ازین
این و آن را تو یکی بین دو مَبین

گفته شُد که هر صَناعَت‌گَر که رُست
در صَناعَت جایِگاهِ نیست جُست

جُست بَنّا موضِعی ناساخته
گشته ویرانْ سَقْف‌ها اَنْداخته

جُست سَقّا کوزه‌یی کِشْ آب نیست
وان دُروگَر خانه‌یی کِشْ باب نیست

وَقتِ صَیْد اَنْدَر عَدَم بُد حَمله‌شان
از عَدَم آن گَهْ گُریزان جُمله‌شان

چون امیدَت لاست زو پَرهیز چیست؟
با اَنیسِ طَمْعِ خود اِسْتیز چیست؟

چون اَنیسِ طَمْعِ تو آن نیستی ست
از فَنا و نیست این پَرهیز چیست؟

گَر اَنیسِ لا نه‌یی ای جان به سِر
در کَمینِ لا چرایی مُنْتَظِر؟

زان که داری جُمله دلْ بَرکَنده یی
شَسْتِ دلْ در بَحْرِ لا اَفْکَنده‌یی

پَسْ گُریز از چیست زین بَحْرِ مُراد
که به شَسْتَت صد هزاران صَیْد داد؟

از چه نامِ بَرگ را کردی تو مرگ؟
جادویی بین که نِمودَت مرگْ بَرگ

هر دو چَشمَت بَست سِحْرِ صَنْعَتَش
تا که جان را در چَهْ آمد رَغْبَتَش

در خیالِ او زِ مَکْرِ کِردگار
جُمله صَحرا فوقِ چَهْ زَهراست و مار

لاجَرَم چَهْ را پناهی ساخته ست
تا که مرگْ او را به چاه انداخته ست

این چه گفتم از غَلَط هات ای عزیز
هم بَرین بِشْنو دم عَطّار نیز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۳ - حکایت آن رنجور کی طبیب درو اومید صحت ندید
گوهر بعدی:بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.