۴۹۵ بار خوانده شده

بخش ۴۱ - قصهٔ درویشی کی از آن خانه هرچه می‌خواست می‌گفت نیست

سایِلی آمد به سویِ خانه‌یی
خُشک نانه خواست یا تَرْنانه‌یی

گفت صاحبخانه نان این جا کجاست؟
خیره‌یی؟ کِی این دُکانِ نانْباست؟

گفت باری اندکی پیهَم بیاب
گفت آخِر نیست دُکّان قَصاب

گفت پاره‌یْ آرْد دِهْ ای کَدخُدا
گفت پِنْداری که هست این آسیا؟

گفت باری آب دِهْ از مَکْرَعه
گفت آخِر نیست جو یا مَشْرَعه

هر چه او درخواست از نان تا سَبوس
چُربَکی می‌گفت و می‌کَردَش فُسوس

آن گِدا در رفت و دامَن بَر کَشید
اَنْدَر آن خانه بِحِسْبَت خواست رید

گفت هی هی گفت تَنْ زَن ای دُژَم
تا دَرین ویرانه خودْ فارغ کُنم

چون درین جا نیست وَجْهِ زیستن
دَر چنین خانه بِبایَد ریسْتَن

چون نه‌یی بازی که گیری تو شکار
دست آموزِ شِکارِ شهریار

نیستی طاوسِ با صد نَقْش بَند
که به نَقْشَت چَشم‌ها روشن کُنند

هم نه‌یی طوطی که چون قَندَت دَهنَد
گوشْ سویِ گفتِ شیرینَت نَهَند

هم نه‌یی بُلبُل که عاشق‌وارْ زار
خوش بِنالی در چَمَن یا لاله‌زار

هم نه‌یی هُدهُد که پیکی‌ها کُنی
نه چو لَک‌لَک که وَطَن بالا کُنی

در چه کاری تو و بَهْرِ چِتْ خَرَند؟
تو چه مُرغیّ و تورا با چه خَورَند؟

زین دُکانِ با مِکاسانْ بَرتَر آ
تا دُکانِ فَضْلْ کَاللهَ اشْتَری

کاله‌یی که هیچ خَلْقَش نَنْگَرید
از خَلاقَت آن کَریمْ آن را خرید

هیچ قَلْبی پیشِ او مَردود نیست
زان که قَصْدَش از خریدن سود نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۰ - صفت آن عجوز
گوهر بعدی:بخش ۴۲ - رجوع به داستان آن کمپیر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.