۳۲۳ بار خوانده شده

بخش ۳۹ - داستان آن درویش کی آن گیلانی را دعا کرد کی خدا ترا به سلامت به خان و مان باز رساناد

گفت یک روزی به خواجه‌یْ گیلی‌یی
نانْ پَرَستی نَر گدا زَنْبیلیی

چون سِتَد زو نانْ بِگُفت ای مُسْتَعان
خوش به خان و مانِ خود بازش رَسان

گفت خان اَرْ آنْ‌ست که من دیده‌ام
حقْ تورا آن جا رَسانَد ای دُژَم

هر مُحَدِّث را خَسان با ذِل کُنند
حَرفَش اَرْ عالی بُوَد نازل کُنند

زان که قَدْرِ مُسْتَمِع آید نَبا
بر قَدِ خواجه بُرَد دَرْزی قَبا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۸ - داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه می‌ساخت و ساخته نمی‌شد و پذیرا نمی‌آمد
گوهر بعدی:بخش ۴۰ - صفت آن عجوز
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.