۳۲۱ بار خوانده شده
بخش ۳۵ - رنجور شدن این هلال و بیخبری خواجهٔ او از رنجوری او از تحقیر و ناشناخت و واقف شدن دل مصطفی علیهالسلام از رنجوری و حال او و افتقاد و عیادت رسول علیهالسلام این هلال را
از قَضا رَنْجور و ناخوش شُد هِلال
مُصْطَفی را وَحی شُد غَمّاز حال
بُد زِ رَنْجوریش خواجهش بیخَبَر
که بَرِ او بُد کَساد و بیخَطَر
خُفته نُه روز اَنْدَر آخُر مُحْسنی
هیچ کَس از حالِ او آگاه نی
آن کِه کَس بود و شَهَنْشاه کَسان
عقلِ صد چون قُلْزُمَش هر جا رَسان
وَحیَش آمد رَحْمِ حَقْ غَمخوار شُد
که فُلان مُشتاقِ تو بیمار شُد
مُصْطَفی بَهرِ هِلالِ با شَرَف
رَفت از بَهرِ عیادتْ آن طَرَف
در پِیِ خورشیدِ وَحیْ آن مَهْ دَوان
وان صَحابه در پی اَش چون اَخْتَران
ماه میگوید که اَصْحابی نُجوم
لِلسُّری قِدْوَه و لِلطّاغی رُجوم
میر را گفتند کان سُلطان رَسید
او زِ شادی بیدل و جانْ بَرجَهید
برگُمانِ آن زِ شادی زَد دو دست
کان شَهَنْشَه بَهرِ او میرآمده ست
چون فرو آمد زِ غُرفه آن امیر
جانْ هَمیاَفْشانْد پامُزدِ بَشیر
پس زمینْبوس و سَلام آوَرْد او
کرد رُخ را از طَرَبْ چون وَرْد او
گفت بِسْمِاللهْ مُشَرَّف کُن وَطَن
تا که فِردوسی شود این اَنْجُمَن
تا فَزایَد قَصرِ من بر آسْمان
که بِدیدَم قُطبِ دورانِ زمان
گُفتَش از بَهرِ عِتاب آن مُحتَرم
من بَرایِ دیدنِ تو نامَدَم
گفت روحَم آنِ تو خودْ روح چیست؟
هین بِفَرما کین تَجَشُّم بَهرِ کیست؟
تا شَوَم من خاکِ پایِ آن کسی
که به باغِ لُطْفِ تُسْتَش مَغْرَسی
چون چُنین گفت او و نَخْوَت را بِرانْد
مُصطَفی تَرکِ عِتابِ او بِخوانْد
پَس بِگُفتَش کان هِلالِ عَرشْ کو
هَمچو مهتاب از تواضُع فَرشْ کو؟
آن شَهی در بَندگی پنهان شُده
بَهرِجاسوسی به دنیا آمده
تو مگو کو بَنده و آخُرچیِّ ماست
این بِدان که گنج در ویرانههاست
ای عَجَب چون است از سُقْم آن هِلال
که هزاران بَدْر هَستَش پایْمال
گفت از رَنجَش مرا آگاه نیست
لیکْ روزی چند بر دَرگاه نیست
صُحبَتِ او با سُتور و اَسْتَراست
سایِس است و مَنْزِلَش این آخُراست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
مُصْطَفی را وَحی شُد غَمّاز حال
بُد زِ رَنْجوریش خواجهش بیخَبَر
که بَرِ او بُد کَساد و بیخَطَر
خُفته نُه روز اَنْدَر آخُر مُحْسنی
هیچ کَس از حالِ او آگاه نی
آن کِه کَس بود و شَهَنْشاه کَسان
عقلِ صد چون قُلْزُمَش هر جا رَسان
وَحیَش آمد رَحْمِ حَقْ غَمخوار شُد
که فُلان مُشتاقِ تو بیمار شُد
مُصْطَفی بَهرِ هِلالِ با شَرَف
رَفت از بَهرِ عیادتْ آن طَرَف
در پِیِ خورشیدِ وَحیْ آن مَهْ دَوان
وان صَحابه در پی اَش چون اَخْتَران
ماه میگوید که اَصْحابی نُجوم
لِلسُّری قِدْوَه و لِلطّاغی رُجوم
میر را گفتند کان سُلطان رَسید
او زِ شادی بیدل و جانْ بَرجَهید
برگُمانِ آن زِ شادی زَد دو دست
کان شَهَنْشَه بَهرِ او میرآمده ست
چون فرو آمد زِ غُرفه آن امیر
جانْ هَمیاَفْشانْد پامُزدِ بَشیر
پس زمینْبوس و سَلام آوَرْد او
کرد رُخ را از طَرَبْ چون وَرْد او
گفت بِسْمِاللهْ مُشَرَّف کُن وَطَن
تا که فِردوسی شود این اَنْجُمَن
تا فَزایَد قَصرِ من بر آسْمان
که بِدیدَم قُطبِ دورانِ زمان
گُفتَش از بَهرِ عِتاب آن مُحتَرم
من بَرایِ دیدنِ تو نامَدَم
گفت روحَم آنِ تو خودْ روح چیست؟
هین بِفَرما کین تَجَشُّم بَهرِ کیست؟
تا شَوَم من خاکِ پایِ آن کسی
که به باغِ لُطْفِ تُسْتَش مَغْرَسی
چون چُنین گفت او و نَخْوَت را بِرانْد
مُصطَفی تَرکِ عِتابِ او بِخوانْد
پَس بِگُفتَش کان هِلالِ عَرشْ کو
هَمچو مهتاب از تواضُع فَرشْ کو؟
آن شَهی در بَندگی پنهان شُده
بَهرِجاسوسی به دنیا آمده
تو مگو کو بَنده و آخُرچیِّ ماست
این بِدان که گنج در ویرانههاست
ای عَجَب چون است از سُقْم آن هِلال
که هزاران بَدْر هَستَش پایْمال
گفت از رَنجَش مرا آگاه نیست
لیکْ روزی چند بر دَرگاه نیست
صُحبَتِ او با سُتور و اَسْتَراست
سایِس است و مَنْزِلَش این آخُراست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۳۴ - مثل
گوهر بعدی:بخش ۳۶ - در آمدن مصطفی علیهالسلام از بهر عیادت هلال در ستورگاه آن امیر و نواختن مصطفی هلال را رضی الله عنه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.