۳۷۸ بار خوانده شده

بخش ۳۰ - خندیدن جهود و پنداشتن کی صدیق مغبونست درین عقد

قَهقَهه زد آن جُهودِ سَنگْ‌ْدل
از سَرِ اَفْسوس و طَنْز و غِشّ و غِلّ

گفت صِدّ یقَش که این خنده چه بود؟
در جوابِ پُرسشْ او خنده فُزود

گفت اگر جِدَّت نبودیّ و غِرام
در خریداریِّ این اَسْوَدْ غُلام

من زِ اسْتیزه نمی‌جوشیدَمی
خود به عُشرِ اینْش بِفْروشیدَمی

کو به نَزدِ من نَیَرزَد نیمْ دانگ
تو گِران کردی بَهایَش را به بانگ

پَس جوابَش داد صِدّیق ای غَبی
گوهری دادی به جَوْزی چون صَبی

کو به نَزدِ من هَمی‌اَرْزَد دو کَوْن
من به جانَش ناظِرَسْتَم تو به لَوْن

زَرِّ سرخ است او سِیَه‌ تاب آمده
از برایِ رَشکِ این اَحمَق‌کَدِه

دیده‌یی این هفت رَنگِ جسم ها
در نَیابَد زین نِقابْ آن روح را

گَر مِکیسی کرده‌یی در بَیْعْ بیش
دادَمی من جُمله مُلْک و مالِ خویش

وَرْ مِکاس اَفْزودی‌یی من زِ اهْتِمام
دامَنی زَر کردَمی از غیرْ وام

سَهْل دادی زان که اَرْزان یافتی
دُر نَدیدی حُقّه را نَشْکافتی

حُقّه سَربَسته جَهْلِ تو بِداد
زود بینی که چه غَبْنَت اوفْتاد

حُقّهٔ پُر لَعْل را دادی به باد
هَمچو زَنگی در سِیَه‌ رویی تو شاد

عاقِبَت وا حَسْرَتا گویی بَسی
بَخت ودولَت را فُروشَد خود کسی؟

بَخت با جامه‌یْ غُلامانه رَسید
چَشمِ بَدبَختَت به جُز ظاهِر ندید

او نِمودَت بَندگیّ خویشتن
خویِ زشتَت کرد با او مَکْر و فَن

این سِیَه‌اَسْرارِ تَنْ ‌اسْپید را
بُت‌پَرَستانه بگیر ای ژاژْخا

این ترا و آن مرا بُردیم سود
هین لَکُمْ دینٌ وَلی دینْ ای جُهود

خود سِزایِ بُت‌پَرَستان این بُوَد
جُلَّش اَطْلَس اسبِ او چوبین بُوَد

هَمچو گورِ کافرانْ پُر دود و نار
وَزْ بُرون بَر پُشْته صد نَقْش و نِگار

هَمچو مالِ ظالِمانْ بیرون جَمال
وَزْ دَرونَش خونِ مَظْلوم و وَبال

چون مُنافق از بُرونْ صَوْم و صَلات
وَزْ دَرونْ خاکِ سیاهِ بی‌نَبات

هَمچو ابری خالی‌یی پُر قَرّ و قُرّ
نه دَرو نَفْعِ زمین نه قوتِ بُر

هَمچو وَعْده‌یْ مَکْر و گفتارِ دروغ
آخِرَش رُسوا و اَوَّل با فُروغ

بعد از آن بِگْرفت او دستِ بلال
آن زِ زَخْمِ ضِرسِ مِحْنَت چون خِلال

شُد خِلالی در دَهانی راه یافت
جانِبِ شیرینْ‌زبانی می‌شِتافت

چون بِدید آن خسته رویِ مُصْطَفی
خَرَّ مَغْشیًّا فُتاد او بر قَفا

تا به دیری بی‌خود و بی‌خویش مانْد
چون به خویش آمد زِ شادی اشک رانْد

مُصْطَفی‌اَش در کِنار خود کَشید
کَس چه دانَد بَخششی کو را رَسید؟

چون بُوَد مِسّی که بر اِکْسیر زد
مُفْلِسی بر گنجِ پُر توفیر زد

ماهیِ پَژمُرده در بَحْر اوفْتاد
کارَوانِ گُم شُده زد بر رَشاد

آن خِطاباتی که گفت آن دَم نَبی
گَر زَنَد بر شبْ بر آیَد از شبی

روزِ روشن گردد آن شب چون صَباح
من نَتوانم باز گفت آن اِصْطِلاح

خود تو دانی که آفتابی در حَمَل
تا چه گوید با نَبات و با دَقَل

خود تو دانی هم که آن آبِ زُلال
می چه گوید با ریاحین و نِهال

صُنْعِ حَقْ با جُمله اَجْزایِ جهان
چون دَم و حَرف است از اَفْسونگران

جَذْبِ یَزدان با اَثَرها و سَبَب
صد سُخَن گوید نَهانْ بی‌حَرف و لب

نه که تاثیر از قَدَر معمول نیست
لیکْ تاثیرش ازو مَعْقول نیست

چون مُقَلِّد بود عقل اَنْدَر اصول
دان مُقَلِّد در فُروعَش ای فُضول

گَر بِپُرسَد عقلْ چون باشد مَرام؟
گو چُنان که تو ندانی وَالسَّلام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۹ - وصیت کردن مصطفی علیه‌السلام صدیق را رضی الله عنه کی چون بلال را مشتری می‌شوی هر آینه ایشان از ستیز بر خواهند در بها فزود و بهای او را خواهند فزودن مرا درین فضیلت شریک خود کن وکیل من باش و نیم بها از من بستان
گوهر بعدی:بخش ۳۱ - معاتبهٔ مصطفی علیه‌السلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.