۴۶۴ بار خوانده شده

بخش ۱۶ - حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را

گفت آن مُرغ این سِزایِ او بُوَد
که فُسونِ زاهِدان را بِشْنَود

گفت زاهِد نه سِزایِ آن نَشاف
کو خورَد مال یَتیمان از گِزاف

بعد از آن نوحه‌گَری آغاز کرد
که فَخ و صَیّاد لَرْزان شُد زِ دَرد

کَزْ تَناقُض‌هایِ دلْ پُشتَم شِکَست
بر سَرَم جانا بیا می‌مال دَست

زیرِ دستِ تو سَرَم را راحتی‌ست
دستِ تو در شُکْربَخشی آیَتی‌ست

سایهٔ خود از سَرِ من بَرمَدار
بی‌قَرارم بی‌قَرارم بی‌قَرار

خواب‌ها بیزار شُد از چَشمِ من
در غَمَت ای رَشکِ سَرو و یاسَمَن

گَر نِیَم لایِقْ چه باشد گَر دَمی
ناسِزایی را بِپُرسی در غَمی؟

مَر عَدَم را خود چه اِسْتِحْقاق بود
که بَرو لُطْفَت چُنین دَرها گُشود

خاکِ گرگین را کَرَمْ آسیب کرد
دَهْ گُهَر از نورِ حِسّ در جیب کرد

پنج حِسِّ ظاهر و پنجِ نَهان
که بَشَر شُد نُطْفِهٔ مُرده از آن

توبه بی‌توفیقَت ای نورِ بُلند
چیست جُز بر ریشِ توبه ریش‌خَند؟

سَبْلَتانِ توبه یک یک بَرکَنی
توبه سایه‌ است و تو ماهِ روشَنی

ای زِ تو ویران دُکان و مَنْزِلَم
چون نَنالَم چون بِیَفْشاری دِلَم؟

چون گُریزم؟ زان که بی‌تو زنده نیست
بی‌خداوندیْت بودِ بنده نیست

جانِ من بِسْتان تو ای جان را اُصول
زان که بی‌تو گشته‌ام از جانْ مَلول

عاشِقَم من بر فَنِ دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فَرزانگی

چون بِدَرَّد شَرم گویم رازْ فاش
چند ازین صَبر و زَحیر و اِرْتِعاش

در حَیا پنهان شُدم همچون سِجاف
ناگهان بِجْهَم ازین زیرِ لِحاف

ای رَفیقان راه‌ها را بَستْ یار
آهویِ لَنْگیم و او شیرِ شکار

جُز که تَسْلیم و رضا کو چاره‌یی؟
در کَفِ شیر نَری خونْ‌خواره‌یی

او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روح‌ها را می‌کُند بی‌خورْد و خواب

که بیا من باش یا هم‌خویِ من
تا بِبینی در تَجَلّی رویِ من

وَرْ ندیدی چون چُنین شَیْدا شُدی؟
خاک بودی طالِبِ اِحْیا شُدی

گَر زِ بی‌سویَت نداده‌ست او عَلَف
چَشمِ جانَت چون بِمانْده‌ست آن طَرَف؟

گُربه بر سوراخ زان شُد مُعْتَکِف
که از آن سوراخ او شُد مُعْتَلِف

گربهٔ دیگر هَمی‌گردد به بام
کَزْ شکارِ مُرغ یابید او طَعام

آن یکی را قِبْله شُد جولاهِگی
وان یکی حارِسْ برایِ جامگی

وان یکی بی‌کار و رو در لامَکان
که از آن سو دادی اَش تو قوتِ جان

کارْ او دارد که حَق را شُد مُرید
بَهْرِ کارِ او زِ هر کاری بُرید

دیگران چون کودکان این روزِ چند
تا شبِ تَرحالْ بازی می‌کُنند

خوابْناکی کو زِ یَقْظَت می‌جَهَد
دایهٔ وَسْواس عِشْوه‌ش می‌دَهَد

رو بِخُسب ای جان که نَگْذاریم ما
که کسی از خوابْ بِجْهانَد تورا

هم تو خود را بَر کَنی از بیخِ خواب
هَمچو تشنه کِه شْنَوَد او بانگِ آب

بانگِ آبم منْ به گوشِ تشنگان
هَمچو باران می‌رَسَم از آسْمان

بَرجه ای عاشق بَرآوَرْ اِضْطِراب
بانگِ آب و تشنه و آن گاه خواب؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۵ - حکایت پاسبان کی خاموش کرد تا دزدان رخت تاجران بردند به کلی بعد از آن هیهای و پاسبانی می‌کرد
گوهر بعدی:بخش ۱۷ - حکایت آن عاشق کی شب بیامد بر امید وعدهٔ معشوق بدان وثاقی کی اشارت کرده بود و بعضی از شب منتظر ماند و خوابش بربود معشوق آمد بهر انجاز وعده او را خفته یافت جیبش پر جوز کرد و او را خفته گذاشت و بازگشت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.