۴۹۱ بار خوانده شده

بخش ۶ - صبر فرمودن خواجه مادر دختر را کی غلام را زجر مکن من او را بی‌زجر ازین طمع باز آرم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند

گفت خواجه صَبر کُن با او بِگو
که ازو بُبْریم و بِدْهیمَش به تو

تا مگر این از دِلَش بیرون کُنم
تو تماشا کُن که دَفْعَش چون کُنم

تو دِلَش خوش کُن بگو می‌دان دُرُست
که حقیقت دخترِ ما جُفتِ توست

ما نَدانستیم ای خوشْ مُشتری
چون که دانستیم تو اولی تَری

آتشِ ما هم دَرین کانونِ ما
لیلی آنِ ما و تو مَجْنونِ ما

تا خیال و فِکْرِ خوش بر وِیْ زَنَد
فکرِ شیرینْ مَرد را فَربه کُند

جانِوَر فَربه شود لیکْ از عَلَف
آدمی فَربه زِ عِزَّسْت و شَرَف

آدمی فَربه شود از راهِ گوش
جانِوَر فَربه شود از حَلْق و نوش

گفت آن خاتون ازین نَنْگِ مَهین
خود دَهانَم کِی بِجُنبَد اَنْدَرین؟

این چُنین ژاژی چه خایَم بَهْرِ او؟
گو بِمیر آن خایِنِ اِبْلیس‌خو

گفت خواجه نی مَتَرس و دَمْ دِهَش
تا رَوَد عِلَّت ازو زین لُطفِ خَوش

دَفْعِ او را دِلْبَرا بر من نویس
هِلْ که صِحَّت یابَد آن باریک ‌ریس

چون بِگُفت آن خسته را خاتون چُنین
می‌نگُنجید از تَبَخْتُر بر زمین

زَفْت گشت و فَربه و سُرخ و شِکُفت
چون گُلِ سُرخ هزاران شُکر گفت

گَهْ گَهی می‌گفت ای خاتونِ من
که مَبادا باشد این دَسْتان و فَن؟

خواجه جَمعیَّت بِکَرد و دَعوتی
که هَمی‌سازم فَرَج را وَصْلَتی

تا جَماعَت عِشْوه می‌دادند و گان
کِی فَرَج بادَت مُبارک اِتِّصال

تا یَقین‌تَر شُد فَرَج را آن سُخُن
عِلَّت از وِیْ رَفت کُلّ از بیخ و بُن

بَعد از آن اَنْدَر شبِ گِردَک به فَن
اَمْرَدی را بَست حِنّی هَمچو زن

پُر نِگارش کرد ساعِدْ چون عَروس
پَسْ نِمودَش ماکیان دادَش خُروس

مِقْنَعه و حُلّه‌یْ عروسانِ نِکو
کِنْگِ اَمْرَد را بِپوشانید او

شمع را هِنگامِ خَلْوَت زود کُشت
مانْد هِنْدو با چُنان کِنگِ دُرُشت

هِنْدُوَک فریاد می‌کرد و فَغان
از بُرون نَشْنید کَسْ از دَفْ‌زنان

ضَربِ دَفّ و کَفّ و نَعره‌یْ مَرد و زن
کرد پنهان نَعْرهٔ آن نَعْره‌زن

تا به روز آن هِنْدوک را می‌فَشارد
چون بُوَد در پیشِ سگ اَنْبانِ آرْد؟

روز آوردند طاس و بوغِ زَفْت
رَسْمِ دامادانْ فَرَج حَمّام رَفت

رَفت در حَمّام او رَنْجورْ جان
کونْ دَریده هَمچو دَلْقِ تونیان

آمد از حَمّام در گِردَک فُسوس
پیشِ او بِنْشَست دختر چون عَروس

مادرش آن جا نِشَسته پاسْبان
که نباید کو کُند روزْ اِمْتِحان

ساعتی در وِیْ نَظَر کرد از عِناد
آن گَهان با هر دو دَستَش دَهْ بِداد

گفت کَس را خود مَبادا اِتِّصال
با چو تو ناخوش عَروسِ بَدْ فِعال

روزْ رویَت رویِ خاتونانِ تَر
کیرِ زشتَت شبْ بَتَر از کیرِ خَر

هم‌چُنان جُمله نَعیمِ این جهان
بَسْ خوش است از دورْ پیش از اِمْتِحان

می‌نِمایَد در نَظَر از دورْ آب
چون رَوی نزدیک باشد آن سَراب

گَنْده پیراست او و از بَسْ چاپْلوس
خویش را جِلْوه کُند چون نو عَروس

هین مَشو مَغْرورِ آن گُلْگونه‌اَش
نوشِ نیش‌آلودهٔ او را مَچَش

صَبرکُن کَالصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفَرَج
تا نَیُفتی چون فَرَج در صد حَرَج

آشکارا دانه پنهانْ دامِ او
خوش نِمایَد زَ اَوَّلَت اِنْعامِ او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۵ - حکایت غلام هندو کی به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آورده بود چون دختر را با مهتر زاده‌ای عقد کردند غلام خبر یافت رنجور شد و می‌گداخت و هیچ طبیب علت او را در نمی‌یافت و او را زهرهٔ گفتن نه
گوهر بعدی:بخش ۷ - در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحله‌ای الا من عصم الله
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.