۱۰۶۰ بار خوانده شده
بخش ۴ - مناجات و پناه جستن به حق از فتنهٔ اختیار و از فتنهٔ اسباب اختیار کی سماوات و ارضین از اختیار و اسباب اختیار شکوهیدند و ترسیدند و خلقت آدمی مولع افتاد بر طلب اختیار و اسباب اختیار خویش چنانک بیمار باشد خود را اختیار کم بیند صحت خواهد کی سبب اختیارست تا اختیارش بیفزاید و منصب خواهد تا اختیارش بیفزاید و مهبط قهر حق در امم ماضیه فرط اختیار و اسباب اختیار بوده است هرگز فرعون بینوا کس ندیده است
اَوَّلم این جَزْر و مَد از تو رَسید
وَرْنه ساکِن بود این بَحْر ای مَجید
هم از آن جا کین تَرَدُّد دادیاَم
بیتَرَدُّد کُن مرا هم از کَرَم
اِبْتِلایَم میکُنی آه اَلْغیاث
ای ذُکور از اِبْتِلایَت چون اِناث
تا به کِی این اِبْتِلا؟ یا رَب مِکُن
مَذهَبیاَم بَخْش و دَهمَذهَب مَکُن
اُشتُریاَم لاغَریّ و پُشتْ ریش
زِ اخْتیارِ هَمچو پالانشَکلِ خویش
این کَژاوه گَهْ شود این سو گَران
آن کَژاوه گَهْ شود آن سو کَشان
بِفْکَن از منْ حِمْلِ ناهَموار را
تا بِبینَم روضهٔ اَبْرار را
هَمچو آن اَصْحابِ کَهْف از باغِ جود
میچَرَم اَیْقاظْ نی بَلْ هُمْ رُقود
خُفته باشم بر یَمین یا بر یَسار
برنَگَردم جُز چو گو بیاِخْتیار
هم به تَقْلیبِ تو تا ذاتَ الْیَمین
یا سویِ ذاتَ الشِّمالْ ای رَبِّ دین
صد هزاران سال بودم در مَطار
هَمچو ذَرّات هوا بیاِخْتیار
گَر فراموشَم شُدهست آن وَقت و حال
یادگارم هست در خوابْ اِرْتِحال
میرَهَم زین چارْمیخِ چارْشاخ
میجَهَم در مَسْرَحِ جانْ زین مُناخ
شیرِ آن اَیّام ماضیهایِ خَود
میچَشَم از دایهٔ خواب ای صَمَد
جُمله عالَم زِ اِخْتیار و هستِ خود
میگُریزَد در سَرِ سَرمَستِ خود
تا دَمی از هوشیاری وا رَهَند
نَنْگِ خَمْر و زَمْر بر خود مینَهَند
جُمله دانسته کای این هستی فَخْ است
فِکْر و ذِکْرِ اختیاری دوزخ است
میگُریزند از خودی در بیخودی
یا به مَستی یا به شُغْل ای مُهْتَدی
نَفْس را زان نیستی وا میکَشی
زان که بیفَرمان شُد اَنْدَر بیهشُی
لَیْسَ لِلْجِنّ وَ لا لِلْانْسِ اَنْ
یَنْفُذوا مِنْ حَبْسِ اَقْطارِ الزَّمَنْ
لا نُفوذْ اِلّا بِسُلْطانٍ الْهُدی
مِنْ تَجاویفِ السَّمواتِ الْعُلی
لا هُدی اِلّا بِسُلْطانٍ یَقی
مِنْ حِراسِ الشُّهْبِ روحَ الْمُتَّقی
هیچ کَس را تا نگردد او فَنا
نیست رَهْ در بارگاهِ کِبْریا
چیست مِعْراج فَلَک؟ این نیستی
عاشقان را مَذهَب و دینْ نیستی
پوستین و چارُق آمد از نیاز
در طَریقِ عشقِ مِحْرابِ اَیاز
گَرچه او خود شاه را مَحْبوب بود
ظاهِر و باطِنْ لَطیف و خوب بود
گشته بیکِبْر و ریا و کینه یی
حُسنِ سُلْطان را رُخَش آیینهیی
چون که از هستیِّ خود او دور شُد
مُنْتَهایِ کارِ او مَحْمود بُد
زان قَویتَر بود تَمْکینِ اَیاز
که زِ خَوْفِ کِبْر کردی اِحْتِراز
او مُهَذَّب گشته بود و آمده
کِبْر را و نَفْس را گَردن زَده
یا پِیِ تَعْلیم میکرد آن حِیَل
یا برایِ حِکْمَتی دور از وَجَل
یا که دیدِ چارُقَش زان شد پَسَند
کَزْ نَسیمِ نیستی هستیست بَند
تا گُشایَد دَخْمه کان بر نیستیست
تا بِیایَد آن نَسیمِ عیش و زیست
مُلْک و مال و اَطْلَسِ این مَرحَله
هست بر جانِ سَبُکرو سِلْسِله
سِلْسِلهیْ زَرّین بِدید و غِرِّه گشت
مانْد در سوراخِ چاهی جان زِ دشت
صورَتَش جَنَّت به مَعنی دوزخی
اَفْعییی پُر زَهر و نَقْشَش گُلْرُخی
گَرچه مؤمن را سَقَر نَدْهَد ضَرَر
لیکْ هم بهتر بُوَد زان جا گُذَر
گَرچه دوزخ دور دارد زو نَکال
لیکْ جَنَّت بِهْ وِرا فی کُلِّ حال
اَلْحَذَر ای ناقِصانْ زین گُلْرُخی
که به گاهِ صُحبَت آمد دوزخی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
وَرْنه ساکِن بود این بَحْر ای مَجید
هم از آن جا کین تَرَدُّد دادیاَم
بیتَرَدُّد کُن مرا هم از کَرَم
اِبْتِلایَم میکُنی آه اَلْغیاث
ای ذُکور از اِبْتِلایَت چون اِناث
تا به کِی این اِبْتِلا؟ یا رَب مِکُن
مَذهَبیاَم بَخْش و دَهمَذهَب مَکُن
اُشتُریاَم لاغَریّ و پُشتْ ریش
زِ اخْتیارِ هَمچو پالانشَکلِ خویش
این کَژاوه گَهْ شود این سو گَران
آن کَژاوه گَهْ شود آن سو کَشان
بِفْکَن از منْ حِمْلِ ناهَموار را
تا بِبینَم روضهٔ اَبْرار را
هَمچو آن اَصْحابِ کَهْف از باغِ جود
میچَرَم اَیْقاظْ نی بَلْ هُمْ رُقود
خُفته باشم بر یَمین یا بر یَسار
برنَگَردم جُز چو گو بیاِخْتیار
هم به تَقْلیبِ تو تا ذاتَ الْیَمین
یا سویِ ذاتَ الشِّمالْ ای رَبِّ دین
صد هزاران سال بودم در مَطار
هَمچو ذَرّات هوا بیاِخْتیار
گَر فراموشَم شُدهست آن وَقت و حال
یادگارم هست در خوابْ اِرْتِحال
میرَهَم زین چارْمیخِ چارْشاخ
میجَهَم در مَسْرَحِ جانْ زین مُناخ
شیرِ آن اَیّام ماضیهایِ خَود
میچَشَم از دایهٔ خواب ای صَمَد
جُمله عالَم زِ اِخْتیار و هستِ خود
میگُریزَد در سَرِ سَرمَستِ خود
تا دَمی از هوشیاری وا رَهَند
نَنْگِ خَمْر و زَمْر بر خود مینَهَند
جُمله دانسته کای این هستی فَخْ است
فِکْر و ذِکْرِ اختیاری دوزخ است
میگُریزند از خودی در بیخودی
یا به مَستی یا به شُغْل ای مُهْتَدی
نَفْس را زان نیستی وا میکَشی
زان که بیفَرمان شُد اَنْدَر بیهشُی
لَیْسَ لِلْجِنّ وَ لا لِلْانْسِ اَنْ
یَنْفُذوا مِنْ حَبْسِ اَقْطارِ الزَّمَنْ
لا نُفوذْ اِلّا بِسُلْطانٍ الْهُدی
مِنْ تَجاویفِ السَّمواتِ الْعُلی
لا هُدی اِلّا بِسُلْطانٍ یَقی
مِنْ حِراسِ الشُّهْبِ روحَ الْمُتَّقی
هیچ کَس را تا نگردد او فَنا
نیست رَهْ در بارگاهِ کِبْریا
چیست مِعْراج فَلَک؟ این نیستی
عاشقان را مَذهَب و دینْ نیستی
پوستین و چارُق آمد از نیاز
در طَریقِ عشقِ مِحْرابِ اَیاز
گَرچه او خود شاه را مَحْبوب بود
ظاهِر و باطِنْ لَطیف و خوب بود
گشته بیکِبْر و ریا و کینه یی
حُسنِ سُلْطان را رُخَش آیینهیی
چون که از هستیِّ خود او دور شُد
مُنْتَهایِ کارِ او مَحْمود بُد
زان قَویتَر بود تَمْکینِ اَیاز
که زِ خَوْفِ کِبْر کردی اِحْتِراز
او مُهَذَّب گشته بود و آمده
کِبْر را و نَفْس را گَردن زَده
یا پِیِ تَعْلیم میکرد آن حِیَل
یا برایِ حِکْمَتی دور از وَجَل
یا که دیدِ چارُقَش زان شد پَسَند
کَزْ نَسیمِ نیستی هستیست بَند
تا گُشایَد دَخْمه کان بر نیستیست
تا بِیایَد آن نَسیمِ عیش و زیست
مُلْک و مال و اَطْلَسِ این مَرحَله
هست بر جانِ سَبُکرو سِلْسِله
سِلْسِلهیْ زَرّین بِدید و غِرِّه گشت
مانْد در سوراخِ چاهی جان زِ دشت
صورَتَش جَنَّت به مَعنی دوزخی
اَفْعییی پُر زَهر و نَقْشَش گُلْرُخی
گَرچه مؤمن را سَقَر نَدْهَد ضَرَر
لیکْ هم بهتر بُوَد زان جا گُذَر
گَرچه دوزخ دور دارد زو نَکال
لیکْ جَنَّت بِهْ وِرا فی کُلِّ حال
اَلْحَذَر ای ناقِصانْ زین گُلْرُخی
که به گاهِ صُحبَت آمد دوزخی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۳ - نکوهیدن ناموسهای پوسیده را کی مانع ذوق ایمان و دلیل ضعف صدقاند و راهزن صد هزار ابله چنانک راهزن آن مخنث شده بودند گوسفندان و نمییارست گذشتن و پرسیدن مخنث از چوپان کی این گوسفندان تو مرا عجب گزند گفت ای مردی و در تو رگ مردی هست همه فدای تو اند و اگر مخنثی هر یکی ترا اژدرهاست مخنثی دیگر هست کی چون گوسفندان را بیند در حال از راه باز گردد نیارد پرسیدن ترسد کی اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند
گوهر بعدی:بخش ۵ - حکایت غلام هندو کی به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آورده بود چون دختر را با مهتر زادهای عقد کردند غلام خبر یافت رنجور شد و میگداخت و هیچ طبیب علت او را در نمییافت و او را زهرهٔ گفتن نه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.