۳۰۱ بار خوانده شده

بخش ۱۴۶ - حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود و برادرش شیخ اسلام تاج بلخ به غایت کوتاه بالا بود و این شیخ اسلام از برادرش ضیا ننگ داشتی ضیا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضیا خدمتی کرد و بگذشت شیخ اسلام او را نیم قیامی کرد سرسری گفت آری سخت درازی پاره‌ای در دزد

آن ضیاءِ دَلْقْ خوشْ اِلْهام بود
دادَرِ آن تاجِ شیخْ اسلام بود

تاجِ شیخْ اسلامِ دارُ الْمُلْکِ بَلْخ
بود کوتَه‌قَدّ و کوچک هَمچو فَرْخ

گَرچه فاضِل بود و فَحْل و ذو فُنون
این ضیا اَنْدَر ظِرافَت بُد فُزون

او بَسی کوتَه ضیا بی‌حَدْ دِراز
بود شیخْ اسلام را صد کِبْر و ناز

زین برادر عار و نَنْگَش آمدی
آن ضیا هم واعِظی بُد با هُدی

روزِ مَحْفِل اَنْدَر آمد آن ضیا
بارگَهْ پُر قاضیان و اَصْفیا

کرد شیخْ اسلام از کِبْرِ تمام
این برادر را چُنین نِصْفُ الْقیام

گفت او را بَسْ دِرازی بَهْرِ مُزد
اَنْدکی زان قَدَّ سَروَت هم بِدُزد

پَس ترا خود هوش کو‌؟ یا عقل کو‌؟
تا خوری میْ ای تو دانش را عَدو

روتْ بَس زیباست نیلی هم بِکَش
ضُحْکه باشد نیل بر رویِ حَبَش

در تو نوری کی دَرآمَد ای غَوی‌؟
تا تو بی هوشیّ و ظُلْمَت‌جو شَوی‌؟

سایه در روز است جُستن قاعِده
در شبِ ابری تو سایه‌جو شُده‌؟

گَر حَلال آمد پِیِ قوتِ عَوام
طالِبانِ دوست را آمد حَرام

عاشقان را باده خونِ دل بُوَد
چَشمَشان بر راه و بر مَنْزِل بُوَد

در چُنین راهِ بیابانِ مَخوف
این قَلاووزِ خِرَد با صد کُسوف

خاک در چَشمِ قَلاوزان زَنی
کاروان را هالِک و گُمرَه کُنی

نانِ جو حَقّا حَرام است و فُسوس
نَفْس را در پیش نِهْ نانِ سَبوس

دُشمنِ راهِ خدا را خوارْ دار
دُزد را مِنْبَر مَنِه بَر دارْ دار

دُزد را تو دستْ بُبْریدن پَسَند
از بُریدن عاجِزی دَستَش بِبَند

گَر نَبَندی دستِ او دستِ تو بَست
گَر تو پایَش نَشْکَنی پایَت شِکَست

تو عَدو را مِیْ دَهیّ و نِیشِکَر
بَهْرِ چه‌؟ گو زهر خَند و خاکْ خَور

زَد زِ غَیْرت بر سَبو سنگ و شِکَست
او سَبو انداخت و از زاهِد بِجَست

رفت پیشِ میر و گُفتَش باده کو‌؟
ماجَرا را گفتْ یک یک پیشِ او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۴۵ - حکایت آن امیر کی غلام را گفت کی می بیار غلام رفت و سبوی می آورد در راه زاهدی بود امر معروف کرد زد سنگی و سبو را بشکست امیر بشنید و قصد گوشمال زاهد کرد و این قصد در عهد دین عیسی بود علیه‌السلام کی هنوز می حرام نشده بود ولیکن زاهد تقزیزی می‌کرد و از تنعم منع می‌کرد
گوهر بعدی:بخش ۱۴۷ - رفتن امیر خشم‌آلود برای گوشمال زاهد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.