۳۵۱ بار خوانده شده
بخش ۱۴۵ - حکایت آن امیر کی غلام را گفت کی می بیار غلام رفت و سبوی می آورد در راه زاهدی بود امر معروف کرد زد سنگی و سبو را بشکست امیر بشنید و قصد گوشمال زاهد کرد و این قصد در عهد دین عیسی بود علیهالسلام کی هنوز می حرام نشده بود ولیکن زاهد تقزیزی میکرد و از تنعم منع میکرد
بود امیری خوشْ دلی مِیْبارهیی
کَهْفِ هر مَخْمور و هر بیچارهیی
مُشْفِقی مِسْکیننَوازی عادلی
جوهری زَربَخشِشی دریادلی
شاهِ مَردان و امیرُالْمؤمنین
راهْبان و رازْدان و دوستْبین
دورِ عیسیٰ بود و اَیّامِ مسیح
خَلْقْ دِلْدار و کَمآزار و مَلیح
آمَدَش مِهْمان به ناگاهانْ شَبی
هم امیری جِنْسِ او خوشْمَذهبی
باده میبایَسْتَشان در نَظْمِ حال
باده بود آن وَقتْ مَاْذون و حَلال
بادَهشان کَم بود و گُفتا ای غُلام
رو سَبو پُر کُن به ما آور مُدام
از فُلان راهِب که دارد خَمْرِ خاص
تا زِ خاص و عام یابَد جانْ خَلاص
جُرعهیی زان جامِ راهِبْ آن کُند
که هزاران جَرّه و خُمْدان کُند
اّنْدَر آن مِیْ مایهٔ پِنْهانی است
آن چُنانْک اَنْدَر عَبا سُلْطانی است
تو به دَلْقِ پارهپاره کَم نِگَر
که سِیَه کردند از بیرونِ زَر
از برایِ چشمِ بَد مَردود شُد
وَزْ بُرونْ آن لَعْلْ دودآلود شُد
گنج و گوهر کِی میانِ خانههاست؟
گنجها پیوسته در ویرانههاست
گنجِ آدم چون به ویران بُد دَفین
گشت طینَش چشمْبَندِ آن لَعین
او نَظَر میکرد در طینْ سُستْ سُست
جانْ هَمیگُفتَش که طینَم سَدِّ توست
دو سَبو بِسْتَد غُلام و خوش دَوید
در زمان در دَیْرِ رُهْبانان رَسید
زَر بِداد و بادهٔ چون زَر خَرید
سنگْ داد و در عِوَض گوهر خَرید
بادهیی کان بر سَرِ شاهان جَهَد
تاجِ زَرْ بر تارَکِ ساقی نَهَد
فِتْنهها و شورها اَنْگیخته
بَندگان و خُسروان آمیخته
اُستخوانها رَفته جُمله جانْ شده
تَخت و تَخته آن زمانْ یکسان شُده
وَقتِ هُشیاری چو آب و روغن اَند
وقتِ مَستی هَمچو جانْ اَنْدَر تَن اْند
چون هَریسه گشته آن جا فَرق نیست
نیست فَرقی کَنْدَر آن جا غَرق نیست
این چُنین باده هَمیبُرد آن غُلام
سویِ قَصرِ آن امیرِ نیکْنام
پیشَش آمد زاهِدی غَم دیدهیی
خُشکْ مَغزی در بَلا پیچیدهیی
تَن زِ آتَشهایِ دلْ بُگْداخته
خانه از غیرِ خُدا پَرداخته
گوشْمالِ مِحْنَتِ بیزینهار
داغها بر داغها چندین هزار
دیده هر ساعت دِلَش در اِجْتِهاد
روز و شب چَفْسیده او بر اِجْتِهاد
سال و مَهْ در خون و خاک آمیخته
صَبر و حِلْمَش نیمْشب بُگْریخته
گفت زاهد در سَبوها چیست آن؟
گفت باده گفت آنِ کیست آن؟
گفت آنِ آن فُلان میرِ اَجَل
گفت طالِب را چُنین باشد عَمَل؟
طالِبِ یَزدان و آن گَهْ عیش و نوش؟
بادهٔ شَیطان و آن گَهْ نیمْ هوش؟
هوشِ تو بی مِیْ چُنین پَژمُرده است
هوشها باید بر آن هوشِ تو بَست
تا چه باشد هوشِ تو هنگامِ سُکْر؟
ای چو مُرغی گشته صَیْدِ دامِ سُکْر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
کَهْفِ هر مَخْمور و هر بیچارهیی
مُشْفِقی مِسْکیننَوازی عادلی
جوهری زَربَخشِشی دریادلی
شاهِ مَردان و امیرُالْمؤمنین
راهْبان و رازْدان و دوستْبین
دورِ عیسیٰ بود و اَیّامِ مسیح
خَلْقْ دِلْدار و کَمآزار و مَلیح
آمَدَش مِهْمان به ناگاهانْ شَبی
هم امیری جِنْسِ او خوشْمَذهبی
باده میبایَسْتَشان در نَظْمِ حال
باده بود آن وَقتْ مَاْذون و حَلال
بادَهشان کَم بود و گُفتا ای غُلام
رو سَبو پُر کُن به ما آور مُدام
از فُلان راهِب که دارد خَمْرِ خاص
تا زِ خاص و عام یابَد جانْ خَلاص
جُرعهیی زان جامِ راهِبْ آن کُند
که هزاران جَرّه و خُمْدان کُند
اّنْدَر آن مِیْ مایهٔ پِنْهانی است
آن چُنانْک اَنْدَر عَبا سُلْطانی است
تو به دَلْقِ پارهپاره کَم نِگَر
که سِیَه کردند از بیرونِ زَر
از برایِ چشمِ بَد مَردود شُد
وَزْ بُرونْ آن لَعْلْ دودآلود شُد
گنج و گوهر کِی میانِ خانههاست؟
گنجها پیوسته در ویرانههاست
گنجِ آدم چون به ویران بُد دَفین
گشت طینَش چشمْبَندِ آن لَعین
او نَظَر میکرد در طینْ سُستْ سُست
جانْ هَمیگُفتَش که طینَم سَدِّ توست
دو سَبو بِسْتَد غُلام و خوش دَوید
در زمان در دَیْرِ رُهْبانان رَسید
زَر بِداد و بادهٔ چون زَر خَرید
سنگْ داد و در عِوَض گوهر خَرید
بادهیی کان بر سَرِ شاهان جَهَد
تاجِ زَرْ بر تارَکِ ساقی نَهَد
فِتْنهها و شورها اَنْگیخته
بَندگان و خُسروان آمیخته
اُستخوانها رَفته جُمله جانْ شده
تَخت و تَخته آن زمانْ یکسان شُده
وَقتِ هُشیاری چو آب و روغن اَند
وقتِ مَستی هَمچو جانْ اَنْدَر تَن اْند
چون هَریسه گشته آن جا فَرق نیست
نیست فَرقی کَنْدَر آن جا غَرق نیست
این چُنین باده هَمیبُرد آن غُلام
سویِ قَصرِ آن امیرِ نیکْنام
پیشَش آمد زاهِدی غَم دیدهیی
خُشکْ مَغزی در بَلا پیچیدهیی
تَن زِ آتَشهایِ دلْ بُگْداخته
خانه از غیرِ خُدا پَرداخته
گوشْمالِ مِحْنَتِ بیزینهار
داغها بر داغها چندین هزار
دیده هر ساعت دِلَش در اِجْتِهاد
روز و شب چَفْسیده او بر اِجْتِهاد
سال و مَهْ در خون و خاک آمیخته
صَبر و حِلْمَش نیمْشب بُگْریخته
گفت زاهد در سَبوها چیست آن؟
گفت باده گفت آنِ کیست آن؟
گفت آنِ آن فُلان میرِ اَجَل
گفت طالِب را چُنین باشد عَمَل؟
طالِبِ یَزدان و آن گَهْ عیش و نوش؟
بادهٔ شَیطان و آن گَهْ نیمْ هوش؟
هوشِ تو بی مِیْ چُنین پَژمُرده است
هوشها باید بر آن هوشِ تو بَست
تا چه باشد هوشِ تو هنگامِ سُکْر؟
ای چو مُرغی گشته صَیْدِ دامِ سُکْر
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۴۴ - حکایت آن زن کی گفت شوهر را کی گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بر کشید گربه نیم من برآمد گفت ای زن گوشت نیم من بود و افزون اگر این گوشتست گربه کو و اگر این گربه است گوشت کو
گوهر بعدی:بخش ۱۴۶ - حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود و برادرش شیخ اسلام تاج بلخ به غایت کوتاه بالا بود و این شیخ اسلام از برادرش ضیا ننگ داشتی ضیا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضیا خدمتی کرد و بگذشت شیخ اسلام او را نیم قیامی کرد سرسری گفت آری سخت درازی پارهای در دزد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.