۶۰۱ بار خوانده شده

بخش ۱۴۳ - حکایت آن مذن زشت آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافری او را هدیه داد

یک مُؤذِّن داشت بَسْ آوازِ بَد
در میانِ کافِرِسْتان بانگ زد

چند گُفتَندَش مگو بانگِ نماز
که شود جنگ و عَداوَت‌ها دراز

او سِتیزه کرد و پَسْ بی‌اِحْتراز
گفت در کافِرْسِتان بانگِ نماز

خَلْقْ خایِف شُد زِ فِتْنه‌یْ عامه‌یی
خود بِیامَد کافِری با جامه‌یی

شمع و حَلْوا با چُنان جامه‌یْ لَطیف
هَدیه آوَرْد و بِیامَد چون اَلیف

پُرسْ پُرسان کین مُؤذِّن کو‌؟ کجاست‌؟
که صَلا و بانگِ او راحَت‌فَزاست

هین چه راحت بود زان آوازِ زشت‌؟
گفت کاوازَش فُتاد اَندَر کُنِشت

دختری دارم لَطیف و بَس سَنی
آرزو می‌بود او را مؤمنی

هیچ این سودا نمی‌رَفت از سَرَش
پَندها می‌داد چندین کافَرَش

در دلِ او مِهْرِ ایمان رُسته بود
هَمچو مِجْمَر بود این غَم من چو عود

در عَذاب و دَرد و اِشْکَنجه بُدَم
که بِجُنبَد سِلْسِله‌یْ او دَم به دَم

هیچ چاره می‌ندانستم در آن
تا فُرو خوانْد این مُؤذِّن آن اَذان

گفت دختر چیست این مَکْروه بانگ
که به گوشم آمد این دو چار دانْگ‌؟

من همه عُمر این چُنین آوازِ زشت
هیچ نَشنیدم درین دیر و کُنِشت

خواهرش گُفتا که این بانگِ اَذان
هست اِعْلام و شُعارِ مؤمنان

باوَرَش نامَد بِپُرسید از دِگَر
آن دِگَر هم گفت آری ای پدر

چون یقین گَشتَش رُخِ او زَرد شُد
از مُسلمانی دلِ او سَرد شُد

باز رَسْتَم من زِ تَشویش و عَذاب
دوشْ خوش خُفتَم دران بی‌خَوْف خواب

راحَتَم این بود از آوازِ او
هَدیه آورْدم به شُکر آن مَرد کو‌؟

چون بِدیدَش گفت این هَدیه پَذیر
که مرا گشتی مُجیر و دَستگیر

آنچه کردی با من از اِحْسان و بِرّ
بَندهٔ تو گشته‌ام من مُستَمِر

گر به مال و مُلْک و ثروتْ فَردَمی
من دَهانَت را پُر از زَر کَردَمی

هست ایمانِ شما زرق و مَجاز
راه‌زَن هَمچون که آن بانگِ نماز

لیکْ از ایمان و صِدْقِ بایَزید
چند حَسرَت در دل و جانَم رَسید

هَمچو آن زن کو جَماعِ خَر بِدید
گفت آوَه چیست این فَحْلِ فَرید‌؟

گر جَماع این است بُردند این خَران
بر کُسِ ما می‌ریَند این شوهران

دادْ جُمله دادِ ایمان بایَزید
آفرین‌ها بر چُنین شیرِ فَرید

قطره‌یی ز ایْمانْش در بَحر اَرْ رَوَد
بَحر اَنْدَر قطره‌اَش غَرقه شود

هَمچو ز آتَش ذَرّه‌یی در بیشه‌ها
اَنْدَر آن ذَرّه شود بیشه فَنا

چون خیالی در دلِ شَهْ یا سپاه
کرد اَنْدَر جنگْ خَصْمان را تَباه

یکْ ستاره در مُحَمَّد رُخ نِمود
تا فَنا شُد گوهرِ گَبْر و جُهود

آن که ایمان یافتْ رَفت اَنْدَر اَمان
کُفرهایِ باقیان شُد زو گُمان

کُفرِ صِرفِ اَوَّلین باری نَمانْد
یا مُسلمانیّ و یا بیمی نِشانْد

این به حیله آب و روغن کردنی‌ست
این مَثَل‌ها کُفْوِ ذَرّه‌یْ نور نیست

ذَرّه نَبْوَد جُز حَقیری مُنْجَسِم
ذَرِه نَبْوَد شارِقِ لا یَنْقَسِم

گفتنِ ذَرّه مُرادی دان خَفی
مَحْرَمِ دریا نه‌یی این دَم کَفی

آفتابِ نَیّرِ ایمانِ شیخ
گَر نِمایَد رُخْ زِ شرقِ جانِ شیخ

جُمله پَستی گنج گیرد تا ثَری
جُمله بالا خُلْد گیرد اَخْضَری

او یکی جان دارد از نورِ مُنیر
او یکی تَن دارد از خاکِ حَقیر

ای عَجَب این است او یا آن‌؟ بگو
که بِمانْدَم اَنْدَرین مُشکلْ عَمو

گَر وِیْ این است ای برادر چیست آن
پُر شُده از نورِ او هفت آسْمان‌؟

وَرْ وِیْ آن است این بَدَن ای دوست چیست‌؟
ای عَجَب زین دو کدامین است و کیست‌؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۴۲ - حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را
گوهر بعدی:بخش ۱۴۴ - حکایت آن زن کی گفت شوهر را کی گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بر کشید گربه نیم من برآمد گفت ای زن گوشت نیم من بود و افزون اگر این گوشتست گربه کو و اگر این گربه است گوشت کو
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.